رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون115

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/10 10:52 ·

دنای کل

تیمورنیشخند بزرگی زد
خیرهه به مانیتور روبه افرادش بلندگفت
_چهارچشمی اتاق دخترهه رو بپایین ممکنه بخوادفرارکنه

باهمان لبخندشرور،به سمت صنم که باتعجب نگاهش را به مانیتور دوخته بود،برگشت
_بهت گفتم خودشوزدهه به موش مردگی،اون دخترهرچقدم بی عرضه باشه خون من تورگاشه بلدهه چطوربقیه روبازی بدهه

صنم شونه ای بالاانداخت
_خب چه بیهوش چه هوشیار،میخوای چیکارش کنی

تیمور تیکه ای ازموهای صنم رابازی داد
_هیشش صبورباش عزیزم صبورر

زن ازلحن ترسناک مرد،موبرتنش سیخ شد
به این مرد اعتباری نبود
شک نداشت پشت این ظاهرخونسرد،شیطانی نهفته تاهمچیزوهمکس رانابودکند
این مرد به دختر تنی خودش هم رحم نمیکرد
چراکه جز استفاده ازاوبرای پیش بردن نقشه هایش کاردیگری نکرده بود
هرباربیشترازعشقی که به این مرد داشت پشیمان میشد
****
(زمان حال)
بلاخرهه به مقصدرسید،کل روز را دویدهه بود
باقدرتونفوذش توانست بادادن رشوه ای عظیم به یکی ازکارکنان محفل،بفهمد اریکاتوسط انها دزدیدهه نشدهه
حالا شکش به یقین تبدیل شد
ازانجاکه ازاول به تیمور شک کردهه بود،راه عمارت اورا درپیش گرفت
خسته بود،عطشش برای خون ،انرژیش راتخلیه کردهه بود
حماقت محض بودبااین حالوروز به مقعر دشمن برود
اماچاره ای نداشت،نبایدبیشترازاین وقت را تلف میکرد
غرش بلندی کردوشیفت داد
اینبارخرس عظیموبزرگی ازوجودش بیرون امد
تنهافایده ی این طلسم لعنتیش همین بود
میتوانست ازان استفادهه کند
خرس سیاه باتمام قدرت شروع به دویدن کرد
سرعتش بخاطرجسم بزرگوسنگینش نسبت به گرگش خیلی ناچیزبود
اماهمین هم برایش غنیمت بود
دلش بی قرارونگران ان دخترک چموشوکوچکش بود
ثانیه ای راهدرنمیدادبرای نجات جفتش
عمارت ان مردک حرومزاده رو خوب میشناخت
سالهابود،افرادش دورادور ازانجا برایش گزارش میدادند
امااینبارنمیداست چرا خبر ربودهه شدن اریکا رانداده بودند
یک جای کارمیلنگید

رمان طلسم خون114

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/10 10:41 ·

*بی حرف فقط نگاش کردم
این زن کی بود
اصلااینجاکجابود
مغذم خالی ازهرچیزبود
*بی میل کمی ازسوپی که برام اورده بودن خوردم
یه چیزی اجازهه نمیداد،اروم باشم
وجودم پراز سوال بود
چشمام ازفرت بی خوابی روی هم افتادوتقریبا بیهوش شدم

****
_بهت هشدار دادم دهن وامونده اتوببندی ولی ببین چیکارکردی پنج روزهه بیهوشه
_وانمودنکن خودت بی تقصیری تیمورخان،مقصرتموم این جریاناخود  خودتی
_صنم اخ صنم دعاکن این دخترهه هیچیش نشه وگرنه کل نقشه هام نقشه برآب میشه،اون موقع اس که اون روی منومیبینی 
حالام گمشوبیرون تایه بلایی سرت نیاوردم

*****
دقایق طولانی گذشت تابلاخرهه شرشون کم شد
بابی حالی سرجام نشستم
نمیخواستم بفهمن بهوش اومدم
ازصبح بیداربودم
ولی وانمودکردم هنوزبیهوشم
اون تیموراحمقم به خیال اینکه همچنان بیهوشم نخواست معاینه ام کنن
بابی حالی سرم روازتو رگم بیرون کشیدم
ازروتخت بلندشدم،باقدم های سست به سمت پنجرهه قدم برداشتموبه ارومی پردهه رو کنارزدم
بادیدن ارتفاع بلندش،اه ازنهادم بلندشد
من بایدهرجور شدهه ازاین خراب شدهه فرارمیکردم
حتی دیگه حقیقتی که مثل خنجرقلبموتیکه تیکه کردهه بود ذره ای برام مهم نبود
الان فقطوفقط ارسلان مهم بودبرام
نمیتونستم اجازهه بدم بخاطرمن با بابا درگیربشه
بیچارهه وار روتخت نشستم
بایدیه فکری میکردم
هرجورشدهه بایدمیرفتم
*****

رمان طلسم خون113

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/10 10:37 ·

همجاتاریک بود
درختامانع ازراه رفتنم میشدن
شاخوبرگارو پس زدم
بایدپیداشون میکردم
_باباااا
_ارسلاننن
_صدامومیشنوید

کسی پشت سرم قرارگرفت
باترس برگشتم عقب

_من اینجام عزیزم، بیاپیشم

بابا بود،تقریبا به سمتش پروازکردم
محکم دراغوشم گرفت
_بابایی،من یه خواب بد دیدم،دیدم دزدیدنم،بهم گفتن توبابام نیستی،خیلی ترسیدم

صدایی ازبابادرنیومد،سرموبلندکردم که باصورت شیطانی تیمور روبه روشدم
باوحشت پسش زدم
_ت...تو..
_برگردبغل بابازودباش

ترسیدهه قدمی به عقب برداشتم
_نهه

*باصدای جیغ خودم ازخواب پریدم،نفس نفس زنون توجام نیم خیزشدم
_اروم باش عزیزم،خواب بود،چیزی نیست،بخاطر معجون درخت سرو عه

گیج به زنی که بشدت برام اشنامیزد برگشتم
هرچی به مغذم فشارمیاوردم چیزی یادم نمیومد
حتی خوابی که دست کمی ازکابوس نداشت رو به یادنمیاوردم
دست زن رو صورت خیس ازعرقم نشست
_اروم باش،یکی دوساعت دیگه همچیزیادت میاد،استراحت کن تابرات غذابیارم
 

رمان طلسم خون112

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/9 12:01 ·

سرموبه طرفین تکون دادم
_نه دروغ گفتن..میخواستن منواذیت کنن...سربه سرم گذاشتن

دیوانه وارزدم زیرخندهه ،خنده ی پرازدرد خنده ی پرازشوک عصبی
خنده ای تلخ
خنده هام اروم اروم جمع شدوجاش روبه هق هق بلندی داد
باتموم وجودم جیغ بلندی کشیدم،دستمومشت کردم،باتموم نفرتوخشم کوبیدم به اینه
اینه ترک خورد،ادامه دادم
انقدمشت زدم تااینه باصدای بلندی فروپاشیدوتکه هاش روزمین ریخت
بادردجیغ بعدیوکشیدم
کافی نبود
دستموبه پشت اینه رسوندموباتموم میزو وسایلاش پخش زمینش کردم
توصدم ثانیه کل اتاق روبهم ریختم
بادردروزمین فرود اومدم
مثل تکه های ریزاینه ی شکسته،منم داغونوشکسته بودم
گوشه ی دیوارتوقسمت تاریک اتاق کزکردم
باچشمای خیس به قطره قطره خون سرخی که از دستم چکه میکردخیرهه شدم
بوی اهن زنگ زدهه توسرم پخش میشد
چه اهمیتی داشت الان قلبم وایمستادیاازشدت خون ریزی می مردم
بین تموم خشموغموناامیدیم خودخواهانه ارزو کردم قبل مرگم مردی که قلبم رو به لرزهه دراوردهه بودروببینم،ارسلانموببینم،مردی که هیچوقت بهم دروغ نگفته بودمردی که شاید اندازه ی من نه حتی خیلی بیشترازمن درحقش ظلم شدهه بود
چقدبدبخت بودم که وجدانم بهم نهیب میزد من حق دیدنشوندارم
من کسی بودم که بابا ههعه کلمه بابابنظرم به طرزمضحکی مسخره اس
اریاخان بخاطرمن بخاطرتهدیدتیمور،ارسلان رو تواون غارشوم زندانی کرد،بخاطرمن لعنتی من نحس ارسلان ۱۵سال از زندگیش محروم شد،من حق نداشتم عاشقش باشم حق نداشتم بخوامش ولی بازم ته دلم خودخواهانه میخواستم برای اخرین باربه اغوش گرمش برم
سرموبه دیوارکوبیدم
خاطرات بچگیام سوالایی درباره ی مادرم که هرباربابا بیجواب میذاشتشون بهم ثابت میکرد،تموم حرفای اون زن واون مردمنحوس،درسته

کم کم قطعه های پازل داشتن جورمیشدن
هرچندتلخ هرچند دردناک هرچندکه یک درصدم قرارنبودتیمورو به عنوان پدرم قبول کنم، هرچندکه داشتم مرگوبه چشمم میدیدموقرارنبوداخرین تیکه ی پازل رو کنارهم بچینم...
چشام روی هم افتاد
لحظه ی اخرکوبیدهه شدن دروفریادتیمور روشنیدم
_اریکاا
_اریکادخترم اریکااا بازکن چشاتو
لحظه ای چشای بی جونموبازکرد دستشوازروصورتم پس زدم
_ب..به..من نگو..دخترمم

*تاریکی مطلق.....

*******

رمان طلسم خون111

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/9 11:44 ·

لحن تمسخرامیزتیمورمنوبه یادمردی که این روزاتموم فکروذکرم شدهه بودانداخت
_مثلا میخوای چیکارکنی،اصلاچه غلطی میتونی بکنی زن

باصدای صنم ناخداگاه گوشام تیزشد
_مثلا برم تموم مدارکی که ازت دارموبه اعضای محفل بدم یانه برم حقیقتوبزارم کف دست اریا،هوم نظرت چیه اریا اگه بفهمه یه عمربادخترحرومزاده ی خودت تهدیدش میکردی تا کثافتکاریتوجلوببری چه واکنشی نشون میدهه ،بازم برای نجات جون بچه ی دشمنش که بی چشم داشت بزرگش کردهه،
دستورای جنبعالی رو انجام میدهه

صدایی ازکسی نیومد،حقیقت مثل سیلی به صورتم زدهه شد
بابهت روزمین فرود اومدم،قلبم انگارایستادهه بود،اسباب اتاق به طرزبدی بهم دهن کجی میکردن،حقیقتی که نمیخواستم ثانیه ای باورش کنم رو مثل پتک به سرم میکوبیدن
حتی صدای فریادتیمورمنو واداربه بلندشدن نکرد
_خفه شوزن،ببنداون دهنتو،فکرمیکنی اریا وقتی بفهمه کسی که به خونش راه دادهه کسی که امین و مورد اعتمادشه،بی بی صنمش
تویی،تویی که یه عمربازیش دادی هم اونوهم به قول خودت دخترحرومی منو
بنظرت اون دختریااریا بازم توروت نگاه میکنن،اریا وقتی بفهمه دایه اش به دست تو تواب خفه شدهه،بفهمه تودایه اش نبودی بلکه زن صیغه ایوجاسوس دشمن خونیش بودی بنظرت زندت میزارهه؟

*یه لحظه به گوشام  شک کردم،تموم باورم به همچیزازبین رفت
باناباوری سرموبه طرفین تکون میدادم
دستاموروگوشام گذاشتم تانشنوم نمیخواستم دیگه چیزی بشنوم
دروغ بود،دروغ محض بود،اریا بابای من بود،بی بی،بی بی صنمم توتهران بوداون لعنتیادروغ میگفتن ارعه دروغ میگفتن
ناخواسته میلرزیدم تنم ازسرمانه بلکه ازاین حجم از شوک میلرزید
حتی صورت خیس ازاشکم وتاری دیدم باعث نشد
ازجام بلندنشم
باقدم های سست به سمت اینه ومیزارایش رفتم
توقاب اینه دختری رنگ پریده باچشمای بیفروغوسرخ ، میدیدم که دیگه باوری به هیچکس نداشت
نه به پدری که سالها بهش دروغ گفته بود نه به پیرزنی که ادعامیکرد مادربزرگشه 
به هیچکس باورنداشت

رمان طلسم خون110

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/9 11:40 ·

دوروز از دزدیده شدنم گذشته بود،درودیوار درحال خفه کردنم بودن،مثل پرنده ای بودم که ازاین قفس به اون قفس منتقلش میکردن،هربارم یه صاحب جدید داشتم

تواین دوروز بزور وتهدیداون تیمورکثافت دولقمه غذا دهنم گذاشته بودم که همونم بالامیاوردم
مگه دل لعنتیم میتونست قبول کنه دوتامردی که بیشترازجونم دوسشون دارم بلایی سرشون نیومده باشه
مگه میتونستم بی خبرازپدرموبی خبراز کسی که به تازگی عشقش تودلم جونه زده بود،چیزی بخورم
هرچی میخوردم توگلوم سنگ میشد
حس میکردم انقدگریه کردم چشام کم سوشده
تواین دوروز فقط دوبار اون مرد منحوس رودیده بودم وبس
طبق عادت ازفرت بیچارگی روزمین سردنشستم تکیه دادم به دیوار
زانوهاموبغل کردم
قطره ی اشک سمجی ازچشمم چکید
یعنی الان حالش چطورهه
یعنی رفته سراغ بابام یانه دارهه دنبالم میگردهه
اروم هق زدم
باتموم کارایی که باهام کردهه بود،جونم براش میرفت
صدای اروم صنم که لحظه لحظه اوج میگرفت رو به وضوح میشنیدم
سرموبلندکردم ،باکنجکاوی خیلی اروم ازجام بلندشدم
گوشموبه درچسبوندم

_لعنت بهت تیمورلعنت بهت،من برات چی بودم یه نوچه که گوش به فرامان توعه بی همچیزهه یا پرستاربچه ی حرومیت که عمرموبه پاش ریختم
_ببرصداتوچی میخوای بشنوی صنم هاچی میخوای بشنوی یه مشت دروغ تااروم بگیری
*کنجکاوترگوشموبه درفشاردادم راجب چی بحث میکردن
تیمورپوف بلندی کشیدوارومترادامه داد
_خودت خواستی کسی مجبورت نکرد صنم بانو،الانم دیرنشدهه میتونی بری

صدای قهقه ی جنون امیز صنم توخونه اکوشد
_برم به همین راحتی،هه کورخوندی ،من اگه قرارباشه از زندگیت برم همنجور که زندگیتودرست کردم همونجورم نابودش میکنم
 

رمان طلسم خون109

fati.A fati.A fati.A · 1403/12/27 17:34 ·

*آهی ازته دل کشیدم،چقداین مرد بی رحموسنگدل بود
پس بخاطر این اشغال باباموارسلان باهام بدشدن
تیمورساکت شد
نفسی گرفتوازجاش پاشد
_تقریبابیشترچیزارو بهت گفتم،لازم نیست بقیه اشوبدونی

اخمی کردم
_هنوز نگفتی چرا منودزدیدی
_خیلی واضح گفتم،اریا فرارکردهه ارسلانم الان فکرمیکنه توپیش اونی،این به نفع منه اون دوتا احمق دوبارهه به جون هم میوافتن فرقش اینه که من اینبار عقب نمیشکم اون دوتاحرومزادهه رو میکشم،دنیا جایی برای دوتا حرومزاده که مادرخرابی مثل ترلان داشتن،ندارهه

ازجام بلندشدم بانفرت زل زدم بهش
_توهمچین کاری نمیکنی
_میکنم جونم،خیلی خوبم میکنم،درست جلوی چشم خودت

*شوکه،وحشت زدهه روزمین فرود اومدم
نه من نمیزارم ،نمیزارم بلایی سر اون دونفربیاد
جیغ زدم
_نمیزارمممم
*اون کثافت رفته بود،من موندهه بودم با قلبی که ازنگرانی درحال ترکیدن بود
کاری ازم برنمیومد،انقدبیچارهه بودم که جز گریه کاردیگه ای نمیتونستم بکنم.
نمیدونم چقد اشک ریختم چقد التماس خداکردم تاخوابم برد

 

رمان طلسم خون108

fati.A fati.A fati.A · 1403/12/27 17:31 ·

*باترس به چشمای بی رحم مردمقابلم خیرهه شدم،لبخندعجیبی رولباش بود
تک سرفه ای کرد
_ازاون اتفاق حدود۲۰سال گذشت، بیستمین سالگردمرگ ترلان بود،انقدحالم خراب بودبرای اولین بار صدتاشیرشایدم بیشتر شکارکردم،خوردن خون زیاد برای مامثل کشیدن شیشه برای ادما میمونه،خوردن بیش ازحدمشروبو خون کاری کردهه بودکه برای اولین بارحالم توخودم نباشه،غریزه ام به قدری تحریک شده بودکه میتونستم همزمان باصدتازن بخوابم،بی فکررفتم شهر،تو یه مهمونی یا به قول شما تویه پارتی شرکت کردم،انقد داغومست بودم،بدون اینکه بخوام به یه دخترانسان یه دخترمعمولی تجاوزکردم

*هینی کشیدم،اصلا باورم نمیشد اینکارو کردهه باشه به قیافه اش نمیومدیه متجاوز باشه،هنوز توشوک خیانت ترلان بودم که اینم بهش اضافه شد،لعنتی این ادم علاوهه برقاتل بودن متجاوزم بود!!
قیافه امو که دید لبخندتلخی زد
_من هرچی که باشم متجاوزنبودم،ولی اون شب تواون مهمونی ناخواسته به اون دختر تجاوزکردم
وقتی بیدارشدم،باجسم بی جونوخونی دخترهه روبه روشدم
مجبورم شدم باخودمم ببرمش خونه،چیزی ازماهیت واقعیم نگفتم فقط بخاطر اینکه بهش اسیب زده بودم به اجبار عقدش کردم
دخترهه کسیونداشت مخالفتی نکرد،دختربدی نبود
خلاصه درکمال تعجب این دخترباردار میشه،چنین احتمالی تقریبا غیرممکن بودولی شد،۹ماه بعدموقع زایمان،ندا میمیرهه
زنمومیگم،من میمونمویه نوزاد دختر
درگیربچه بودم که افرادم خبرمیدن آریاوارسلان پسرای ترلان دنبال انتقام ازمنن
جدیشون نگرفتم،تواون بین با صنم بانو اشناشدم،زن خیلی زیبایی بود،صنم مثل دیوونه ها عاشقم شدهه بود،منم بدم نمیومد به یه پری به این زیباییوبااین مهارت نه بگم
شدمعشوقه ام،کارش شد مراقبت از دخترنوازدم،اون بچه جز دردسربرام چیزی نداشت حتی یه خون اشام واقعیم نبود،همون موقع طبیب تشخیص داد یه خون اشام خاموشه،یه نیمه انسان که فرقی بایه ادم معمولیوضعیف ندارهه
تواین بین خبراومد اریاو ارسلان یکی از عمارتامو اشغال کردن
دروغ چرا ترسیدم،باید یه طوری مانعشون میشدم
کاریوکه بایدو کردم میونه ی دوتا برادرو زدم
 

رمان طلسم خون107

fati.A fati.A fati.A · 1403/12/27 17:25 ·

_یه نفس بگیر،چخبرته، دونه دونه بپرس

نفسی گرفتم وشمرده شمرده پرسیدم
_واسه چی منودزدیدین؟

یه تای ابروشو بالاانداخت
_فکرمیکنم دلیلم خیلی واضحه

عصبی دادزدم
_شماهامنوگرفتین،بازیتون گرفته،میگم من واسه چی اینجام

درکمال تعجب سکوت کرد،نگاهش به نقطه ی نامعلومی خیره شد
دقایق طولانی ساکت بود
کلافه سرموبین دستام گرفتم،اومدم ازجام بلندشم که به حرف اومد

تیمور:
_تایه جاهایی ازگذشته خبرداری ولی همچیزو بهت نگفتن

*گیج نگاش کردم که بدون نگاه کردن بهم ادامه داد
_احتمالا از عشق من به ترلان خبرداری،یادمه مثل دیوونه ها عاشقش شدم منی که از زن هامتنفربودم دلباخته ی دختری شدم که ازم خیلی کوچیکتربود،اولین بار که دیدمش متوجه جونی وخام بودنش شدم ولی توهمون نگاه اول دل باختم
بهم قول ازدواج داد منم درقبالش ازادش کردم
همچی خوب بود،باهاش درارتباط بودم،قراربود بعدا از جنگ رابطمون رو علنی کنیم،اون روز روهیچوقت فراموش نکردم،با چه امیدی خسته ازجنگ برگشتم،میخواستم خبرپیروزیموبه ترلانم بدم بهش بگم امادهه شه برای عروسی،ولی همون روز خبر ازدواجشوشنیدم،به معنای واقعی نابودشدم
انقد داغون بودم که هرشب با خوردن کلی مشروبوکلی خون خوابم میبرد،انتقام مثل خورهه افتادهه بودبه جونم
دیگه برام هیچی مهم نبود،همه کارکردم تااعضای محفل به اعدام ترلان راضی شدن
بعداون،اون شوهربی خاصیتشم کشتم

رمان طلسم خون106

fati.A fati.A fati.A · 1403/12/27 17:22 ·

(یک هفته قبل)

~اریـــــکــا~

منتظربه ساعت خیرهه بودم تابلکه یکی بیادبگه اینجاچخبرهه
چندساعت ازرفتن صنم گذشته ولی کسی سراغم نیومدهه بود.
فکرای جور واجور ولکنم نبود
فکربابا،فکر حرفایی که قراربود بشنوم،ازهمه مهمتر ارسلان رهام نمیکرد
نمیدونم الان چه فکری باخودش میکنه،مطمعنا فکرمیکنه فرارکردم
چقدحماقت کردم به حرفش گوش نکردم،کاش پام میشکست ازکلبه بیرون نمیومدم،پوف همش تقصیرخود نادونمه
سرموبه تاج تخت تکیه دادم
ازشدت ضعف شکمم صدامیداد،کلی غذا اورده بودن برام ولی نمیخواستم تا دلیل دزدیده شدنمونفهمیدم چیزی بخورم.
باصدای قیژ در بدون اینکه نگاه کنم کیه بی حوصله گفتم
_منکه گفتم چیزی نمیخورم واسه چی هی میایی،گمشوبروبیرون

_مثل اینکه حسابی ازدست ما دلخوری

باشنیدن صدای مردی که صنم گفت تیمورهه سیخ توجام نشستم
هل شدهه برگشتم سمتش،دقیق نگام کرد
پوزخندی زدواومد کنارم روتخت نشست
بی ارادهه حالت دفاعی گرفتم که  ریلکس گفت
_نترس کاریت ندارم،به صنم بانو گفتی حرف داری،میشنوم

بااخمای درهم طلبکارنگاش کردم
_من باشماکاری ندارم اقای به ظاهرمحترم،بعدم قراربود شما حرف بزنیدنه من،من واسه چی اینجام؟! چی از جونم میخوایین؟
 

رمان طلسم خون105

fati.A fati.A fati.A · 1403/12/25 14:39 ·

ارسلان باتمسخرنگاهش کرد
دهن باز کرد حرفی بزندکه لاویا زودتر از او به حرف امد

_حالاکه شرط اولموقبول نکردی،شرط دومم گرگته،میخوام گرگتو ازتنت بیرون بکشم،درقبالش کمکت میکنم

ارسلان عقل ازسرش پرید این زن لعنتی چی ازجونش میخواست
باخشم فریادزد
_خفه اشو جندهه،به توی پاپتی نه جسممو میدم نه گرگمو
*به عقب برگشت تا هرچه زودتر ازآن جنگل نحس دورشودکه
صدای لاویا خط رواعصاب داغونش کشید
_انتخاب باخودته میتونی بری،ولی مطمعن باش کسی غیرازمن نمیتونه کمکت کنه

ارسلان سرجایش ایستاد،باتموم بدبختی حق بااو بود
به ناچار دوبارهه به سمت زن برگشت
لاویا بالبخندپیروزی تماشایش میکرد
_گرگمومیدم بشرط اینکه دراختیار کسی نزاریش حتی خودت

زن سری تکان دادوبه سمتش قدم برداشت
دستانش را برروی سینه ی همانند سنگ مرد گذاشت
چشمانش را بست
_بیابیرون
دقایق طولانی زن درحال تمرکز بود
ارسلان ازشدت دردو خشم به خودمیپیچید
گویی روحش درحال جداشدن ازبدنش بود
عرق تن دردمندش راخیس خیس کردهه بود
زن ازعمد خودرابه او چسباندهه بود
واز این فرصت برای مالیدن سینه های بدون پوشش به بالاتنه ی لخت ارسلان نهایت استفاده رامیکرد
بابیرون امدن گرگ ازبدنش،فریادبلندی ازدرد کشید
با برداشته شدن دست زن،ارسلان روی زمین فرود امد
نگاه بی حالش را به گوشه ای دوخت
روح گرگش را دید
گرگ خاکستری زوزه ای کشیدوبانگاه کوتاهی به چشمان غمگین صاحبش،قطره ی اشکی ازچشمانش ریخت گویی درحال وداع بود
با محوشدن تصویرگرگ،ارسلان مشتش را بر روی زمین کوبید
زن اولین باربود از دیدن درد یک نفر این چنین عذاب میکشید
دستش را جلوبردوارسلان را ازروی زمین بلندکرد
ارسلان باخشم دستش را پس زد
_حالا نوبت توعه بگوکجاست
زن چشمانش رابست،خوب میدانست این مرد تنهابرای نجات جفتش امده بود
باورود به ذهن مرد،چهره ی جفتش رادید
به راحتی توانست اوراپیداکند
نشانی را باچشمان بسته گفت
ارسلان به فکرفرو رفت
شک نداشت جایی که این زن نشانیش را داده نشانی یکی از اعضای محفل است
تنها اعضای محفل انجا سکونت میکردند
باخشمی زیاد،از زن فاصله گرفت
هنوز قدرتش را ازدست ندادهه بود،تنها دیگرنمیتوانست شیفت دهد
سعی کرد دیگر به گرگش فکرنکند،فعلاتاوقتی که دخترکش راپیداکند
فریادی زدوشروع به دویدن کرد