رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون137

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/17 11:27 ·

*بابهت به بابانگاه کردم انگار نه انگارکه من اینجام
حس حقارت بدی بهم دست داد
اماباحرفی که ارسلان زد،تمومش دود شدرفت هوا
_من کسیوبیرون نمیکنم،بخوادبرهه میتونه برهه نخوادم میتونه بمونه،برادرزاده اموکه نمیتونم ازخونه ی عموش بیرون کنم،میتونم؟

*جمله ی اخرش رو به طرزبدی وباتمسخر ادا کرد
انگارمیخواست حرص بابارو دربیارهه
که انگارموفقم شد
بابا به سمتش حمله کردویقه ی لباسشو چنگ زد
_منوببین مردتیکه اگه بخوای دست به دخترم بزنی ،دستتوقلم میکنم،سرتم بیخ تابیخ میبرم

ارسلان نیشخندی زد

_فعلاکه نمیشه کاری کردپریودهه ،ولی نگران نباش بلاخرهه که تموم میشه
*به دنباله ی حرفش چشمکی حواله ی باباکرد
از حرفی که زدتابناگوش سرخ شدم
تابه خودم بیام،مشت بابا توصورتش فروداومد
وحشت زدهه جیغ زنون
پریدم وسطشونو بابارو بزور به عقب هل دادم
_باباتوروخدا چیکارمیکنی
_ولم کن ،من اینومیکشم میگم ولم کن
*بزور بابارو کناری بردم که عصبی به عقب هلم داد
_همش تقصیردخترخودمه که این دیوث همچین زری میزنه

با دادی که ارسلان زد ازجاپریدم
_گورتوگم کن حرومزادهه تاهمینجاچالت نکردم،دخترتم هروقت بخواد برگردهه برمیگردهه نترس انقد دختر دورم هس که این چس مثقال بچه رونکنم

چندنفراز افراد گله به سمت بابا اومدن که بابا به عقب هلشون دادوخودش ازحیاط بیرون رفت
بارفتنش  ،نفس راحتی کشیدم
بانگرانی به سمت مردی که باتموم خشمش ازمن،ازخونش بیرونم نکردهه بود،رفتم
_خوبی؟
پوزخندی تحویلم داد
-اگه کمتردورو ورم بپلکی بهترم میشم

*راشوکشید رفت

افرادش به دنبالش روانه شدن،فقط یه نفرمونده بود،برگشتم سمتش که بانگاه مردد حامد روبه روشدم،انگارکه میخواست حرفی بزنه ولی دودل بود

سرموبه معنی چیه تکون دادم
 

_راستش اریاخان قبل رفتن،گفت بهت بگم گوشیتوروشن کنی
 

لبخندکوچیکی به روش زدم

_ممنون که خبردادی

*****

رمان طلسم خون136

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/16 10:41 ·

*چشم غره ای بهم رفت
_خانموباش توباغ نیستی،یالا راه بیوافت بابای من که نیومدهه ریلکس کردی، بابای جنابعالیه
بی حرف ازجام بلندشدموهمراهش تاجلوی در رفتم
بادیدن بابا،خجالت زدهه سرموپایین انداختم
_سلام
*تابفهمم چیشدهه تواغوش گرمش فرو رفتم
_کشتی منوتوازنگرانی
اروم ازش فاصله گرفتمو باخجالت نگاش کردم
_ببخشید
_بیشترازهزارباربه گوشیت زنگ زدم ولی خاموش بود
_یادم رفت روشنش کنم
_مهم نیست،همینکه میبینم حالت خوبه انگاردنیاروبهم دادن،بریم عزیزم
*تااینوگفت ازش فاصله گرفتموتقریبابه ارسلانی که دست به سینه نگامون میکرد،چسبیدم
بابا اخمی کردوسوالی نگام کرد
_شرمنده بابایی،امامن میخوام اینجابمونم
_هیچ میفهمی چی میگی،زده به سرت راه بیوافت ببینم
*به دنباله ی حرفش جلواومدوبازوموگرفت
بزور کشیدم سمت خودش
مصمم دستشوپس زدمودوبارهه چسبیدم به ارسلانی که خونسردنگامون میکرد
_من جایی نمیام
*بابا دستی به صورتش کشید
ازنفسای عمیقش معلوم بودبه شدت عصبیه 
شمرده شمرده گفت
_جای تو اینجانیست،بیابریم خونه ی خودمون
_گفتم که نمیام
*باباعصبی به ارسلان خیره شد
انگشتشوتهدیدوارجلوش تکون داد
_اگه این کاراش زیرسرتوعه بهت بگم بدمیبینی...

ارسلان پریدوسط حرفش
_همونجا ترمز کن،من،کصخلی چیزیم بنظرت،من دخترتحفه ی تورومیخوام چیکار،بعدم ازدیروز هرچی گفتم برگردخونه ات انگارنه انگار

*بابا باحرص گفت
_اگه واقعاحرفی که زدی راسته بیرونش کن،چرا وایستادی
 

رمان طلسم خون135

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/16 10:36 ·

*شاهین نگاه مرددی بهم انداخت،خواست دستموبگیرهه که بالجبازی پسش زدم
بی توجه به چشای گردشده اش رومبل روبه روی ارسلانی که داشت برگه هایی رو بررسی میکرد،نشستم
_اهم اهم
*شاهین نگام کرداما اون عوضی ازخودراضی نیم نگاهیم بهم ننداخت
باصدای بلندتری ادامه دادم
_اهم اهم
*بدون اینکه سرشوبالابیارهه گفت
_این سرو صدا نمیزارهه تمرکزکنم،شاهین خفه اش کن

*قبل ازاینکه شاهین دهن بازکنه حرف بزنه پیش دستی کردموباحرص غریدم
_تمرکز ندارین میتونین برین تو اتاق کارتون،بعدم من جایی نمیرم کسیم نمیتونه بزورمنوبندازهه بیرون

*اینبارنگام کرد،ابرویی بالاانداخت
_جیگرشیرخوردی اول صبحی،زبونت زیادی میجنبه،فک کنم واست زیادی سنگین شدهه،نظرت راجب کوتاه کردنش چیه،من استاداینکارم

*پوزخندی تحویلش دادم
_امتحان نکن چون نمیتونی،باتوجه به گذشته میگم

_به امتحانش می ارزهه مگه نه

*طبق معمول تااومدم دهن بازکنم،یکی جفت پاپریدتوش

_آلفام،آریاخان اومدن
سه جفت چشم ،همزمان به پیمان خیرهه شد
بدبخت هول کرد
بابااینجابود،واسه چی اومدهه بود
بااسترس به ارسلان که نیشخندبزرگی رولباش بود،نگاه کردم
بین این هاگیرواگیر ناخداگاه زوم دهنش شدم
لعنتی دیشب باهمین دهن واسم میخورد
پایین تنه ام ازیاداوریش نبض گرفت
خداروشکرپریودبودم،وگرنه بوم عالموآدمو خبردارمیکرد
باصداش ازفکربیرون اومدم
_الووو،کجاسیرمیکنی 
_هیچ..هیچی چیزی گفتی
 

رمان طلسم خون134

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/16 10:32 ·

چشماموبی جون بازکردم
بادیدنش که به سمت درمیرفت لحظه ای جاخوردم
_کجا
بااخمای درهم به طرفم برگشت
گیجوناراحت نگاش کردم
چش شدیهو؟!
_چیزی که خواستیوبهت دادم،درعوض توام امشبوبه کل فراموش کن،الانم بگیربخواب صبح بایدازاینجابری
*نزاشت من حرفی بزنم به دنباله ی حرفش ازاتاق بیرون رفت
بغضی که بی اراده توگلوم نشسته بود،داشت خفه ام میکرد
چرا اینکارو‌میکردباهام چرا هربار دل گرمم میکردوبعدپسم میزد
اصلاچرا هربارمنوارضامیکرد،ولی خودش حتی لباساشم درنمیاورد
بالشتی که روش خوابیده بودوبرداشتموتوبغلم فشوردمش
اشکام بالشتوخیس کرد
باحرص پسشون زدم
اه بسه اریکاشورشودراوردی ،یکم قوی باش احمق
قلبم بهم نهیب زد
تومیتونی بدستش بیاری
به خودم یه قولی دادم
هرطورشدهه هرکارمیکنم تاعاشقم شه
اگه نتونم اسمم اریکانیست

*******

_چه زری زد
_گفت همه به تو رأی دادن تنهابه یه شرط تومیتونی جایگزین تیمورشی،اونم پس گرفتن گرگته

*صدای نعره ی ارسلان خونه رو لرزوند
باترس پشت دیوارقایم شدم
_گوه خوردهه مردتیکه ی لندهور،کدوم بی ناموسی خبر گرگ منو جارزدهه شاهینننن
_اروم باش پسر چخبرته،خودتم خوب میدونی خبرا چه بخوایم چه نخوایم به گوش ماروین میرسه
_به تخمم
_یکمم شدهه معدب باش،حالامیگی چیکارکنیم
_فعلابرو اون دخترهه رو بیدارکن ببرش خونه اش بعدا حرف میزنیم

*سعی کردم،اروم باشم 
خونسرد ازپشت دیواربیرون اومدم
باقدم های کوتاه جلورفتم،هردونگاهشون به سمتم کشیده شد
هیچکدوم جانخوردن
پوف اسکل خان،بخاطراینکه اونا ادم عادیی نیستن
ارسلان بدون اینکه نگام کنه پاروپاانداخت
_شاهین،تادو دیقه دیگه اینواینجاببینم بجای اون تورو میندازم بیرون

رمان طلسم خون133

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/15 09:21 ·

دستش دوبارهه رو بهشتم نشست
_اومم
_بهم بگو چی میخوای

*درسته پشتم بهش بودولی نمیتوستم چیزی که میخوادبشنوهه روبگم
حرفی نزدم که بهشتمومحکم چنگ زدوفشورد.
_اخ
_این کوپلت بدجور میخارهه،اوم نگا دستمو،هنوزلاش نزاشتم ولی خیس خیس شده
_اومم..اه..لطفا

انگشتشو بین چاکش کشید
_اوف چه نرموخیسه
_ارععع
_دوس داری بخورمش؟
*درسته داشتم ازشدت شهوت میمردم امازمان پریودم بود،صبح یه لک کوچیک روشورتم دیده بودم
باخجالت زمزمه کردم
_پریودم...یعنی..صبح یه نشونه هایی ازش دیدم
_اخ حتی تصورشم نمیکنی چقددهنم ازتصوراب حشرو خون کوست اب افتادهه
_بس ...کن
*تابخوام حرکتشوحلاجی کنم،منو به پشت خوابوند روتختوتابه خودم بیام بین پاهام قرارگرفت
شوکه نگاش کردم
جدی جدی میخواست اینکارو کنه؟!
_ننههه
_هیشش

*باقرارگرفتن لباش رو چاک تپلم ،لرزیدم
بادوتاانگشت لاشوبازکردوزبونشوازبالاتاسوراخم کشید
اهی ازته دل کشیدم
لعنتی زبونش خیسوداغ بود
بازبونش مایع لزج کوسمولمس کرد
زبون زدناش به قدری عمیق شدکه تقریبا داشتم ازلذت وشهوت بیهوش میشدم
به سختی جلوی جیغ زدنموگرفته بودم
تن تن لای پامولیس میزد
_عاااحح..بخورش..ارعه..اییی
باشنیدن حرفم جری ترشد
چنان کوسمومک میزد که جونم داشت بالامیومد
ملچ مولوچش کل اتاقوپرکردهه بود
مایع گرمی از واژنم سرازیرشد
انگاراونم متوجه شدکه ازحرکت ایستاد
سرشوعقب برد
خماروگیج‌ خم شدم نگاهیی به لای پام انداختم 
لبه های صورتی واژنم ازشدت شهوت متورم شدهه بود
چیزی نتونستم ببینم
باتردیدبه اون که نگاه خیره اش به پایین تنم بودچشم دوختم 
سرشو دوبارهه به کوسم نزدیک کرد
_اگه کنجکاوی بدونی چی بودهه،بایدبگم خونه
*باچشای گردشدهه نگاش کردم
واقع میخواست اینکاروکنه ،ازتصور خوردن خونم توسطش کوصم نبض گرفت
باقرارگرفتن زبونش لای پام اه بلندی ازبین لبام خارج شد
داشتم میمردم
حرکت زبونش وتلمبه هایی که باهاش توسوراخم میزد
باعث شد،گرمای شدیدی زیردلم بپیچه وبشدت بلرزم
بالیس اخرش،ابم باشدت بیرون پاچیدو دقیقا تودهنش خالی شد
بی حال چشاموبستم
حالاکه اروم شدهه بودم،دردکمی رو زیردلم حس میکردم
نشونه های ماهیانه ام بود،کاریش نمیشدکرد
ارسلان شلواروشورتموهمزمان،بالاکشید

رمان طلسم خون132

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/15 08:59 ·

اومدم دهن بازکنم حرفی بزنم که لباش باضرب رو لبام نشست
نفس توسینه ام حبس شد
باچشای گردشدهه نگاش کردم که به ارومی چشاشوبستو
تابه خودم بیام
تن داغش رو بدنم قرارگرفتوباعطش ازلبام کام گرفت.
باکشیده شدن لب پایینم تودهنش ازشوک دراومدم
بااشتیاق دستامودور گردنش حلقه کردمولب بالاییشو به دهن گرفتم
اه مردونه اش بین لبام رهاشد
وحشیانه لباموتن تن میبوسید،یکی درمیون بوسه هاشو جواب میدادم
زبونشوتودهنم هل دادکه باعطش مکیدمش
طعم شیرینوداغی زبونش اجازهه نمیداد ازخوردنش دست بردارم
اینبار اون بودکه زبون منوتودهنش کشیدومک زد
اهی ازبین لبام خارج شد
که جری ترشد
اینبارچنان لباموخورد که حس کردم لبم کبودشد،امااهمیتی نداشت
تنم از شهوت میسوخت،خیس شدن شورتمو قشنگ حس میکردم
باگازی که ازلبم گرفت،ازدردولذت به خودم پیچیدم
اخی ازدهنم خارج شد
اروم عقب کشید،نگاه خمارو نیازمندم به نگاه سرخ وشهوت الودش دوخته شد
به ارومی شصتشو رولبم کشید
_دارهه خون میاد

خمارلب زدم
_خون بیادنمیخوریش
*همین حرفم کافی بودکه دوباره لباش رولبم کوبیدهه بشه
لب زخمیمو به دهن گرفتو محکم مکید
جوری که حس کردم پارگیش بیشترشد
بی اختیار چنگی به موهاش زدمولباشوخیس بوسیدم
نامحسوس پایین تنه امو به رونش فشاردادم
مکثی کردوبه ارومی لباشوازرولبام برداشت
ازشنیدن صداش کنار گوشم،موبه تنم سیخ شد
_هوم میخارهه؟

خجالت،شهوت،خواستن،ترس
همه وهمه به یکبارهه بهم هجوم اوردن
سنگینیشوازروم برداشت
نفس حبس شدمورهاکردم
بدون نگاه کردن بهش،بالپای گل انداخته پشتموبهش کردم
چشاموبستم ،اگه میخوابیدم اروم میشدم
لعنتی هنوزم تنم داغ بود،قلبم تن تن میزد
گرماوخیسی بهشتم اذیتم میکرد
باحلقه شدن دستاش دورکمرم چشاموبازکردم
جانخوردم چون انگارمنتظربودم،حتی دعا دعامیکردم تابغلم کنه
ازپشت منوتوبغلش کشید
نفسای گرمش تو گوشم پخش میشد
دستشوزیرتیشرتم فرستاد
باحرکت انگشتش دورنافم ،گرمای بیشتری به پایین تنم هجوم اورد
انگشتش به ارومی روشکمم حرکت میکرد
فاک،دروغه اگه بگم نمیخواستم دستشوپایین ترببرهه
انگارصداموشنیدکه دستشوبه ارومی داخل شلوارم فرستاد
دیگه کنترلی رو لرزش بدنمو نفس هایی که باصدای بلند ازدهنم خارج میشد نداشتم
جوری نفس نفس میزدم انگار مسافت طولانی رو دویده بودم
دستش موزیانه رو بهشتم نشست
اهی کشیدموخودموتکون دادم
هنوز مانعی بین اون گرمای لذت بخش دستش باتپلم بود،مانعی به اسم شورت
خجالتوپس زدمودستموبه کش شلوارم رسوندم
مکثی کردودستشوبرداشت تابتونم کارموکنم
اروم شلواروشورتموباهام پایین کشیدم
تابالای زانوهام

رمان طلسم خون131

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/15 08:56 ·

نیم ساعت گذشته بود
اون هنوز توهمون حالت بود
مثلا خواب بودم
میدونم توخواب کاریم ندارهه پس باخیال راحت دستمورو شکمش گذاشتم
ازگرمای بدنش غرق لذت شدم
چقد خوب بود
دستش که رو دستم نشست،نیشم بی ارادهه بازشد
خواستم نزدیک تربشم که باشوت شدن دستم ،ازحرکت ایستادم
_انقدنچسب به من

ازعصبانیت میخواستم بگیرم لهش کنم
مردک عوضی چرا فکرمیکردم این بشرعوض میشه
باحرص پشتموبهش کردم
حرکتی نکرد
بازم به خوابیدن ساختگیم ادامه دادم
انقدکه جدی جدی خوابم گرفت...
نمیدونم ساعت چندبودچقد خوابیدهه بودم
امابافرو رفتن تو اغوش گرمی بیدارشدم
منگ خواب بودم که یهویادم اومدکجامو الان بغل کیم
ارسلان بغلم کرده بود؟!!!
چشاموبه ارومی بازکردمو
یه دور چرخیدم
باچرخیدنم،نگاهم تو چشای خمارو ابیش گرهه خورد
انقدی فاصله امون کم بودکه نفس های داغش رو لبم پخش میشد
قلب بی جنبه ام چنان شروع به جنبوجوش کردکه میترسیدم صداش به گوش اونم برسه
نگاهم توچشاش درگردش بود
صورتش هرلحظه به صورتم نزدیک ترمیشد
نگاه خیره اش ازتوچشام سرخوردورولبام مکث کرد
ازشدت هیجان نفس نفس میزدم
اب دهنموقورت دادم
توچندسانتی صورتم مکث کرد

_میخوام باهم یه قراربزاریم،الان من میخوام سخت ببوسمت امابرداشتی ازش نمیکنی
*قلبم تودهنم میزد،چی داشت میگفت یعنی میخواست ببوستم!
نگاه لرزونم بی ارادهه به سمت پایین کشیدهه شد

رمان طلسم خون130

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/14 11:43 ·

_منم یادم نمیاد گفته باشم میخوام برم

اخمی کردو خم شدسمتم
تابه خودم بیام موچ دستم اسیردست بزرگش شد
_هیچی باب میل توپیش نمیرهه،برت میگردونم خونه ات

بالجبازی دستشو پس زدم
_نمیخوام من جایی نمیرم

انکشتشو تهدید وارجلوی صورتم تکون داد
_ببین منو، کفرمنودرنیار،بلندشوتابزور نبردمت

نوچی کردم 
_مگه نه اینکه جای زن پیش جفتشه،تااونجایی که یادم میاد،من هنوز جفتتم هرجابری منم باهات میام

پوزخندرومخی، کنج لبش نقش بست
_تاچندوقت پیش که خودتو میکشتی خلاف اینوثابت کنی چیشدالان یادت افتاد جفتمی

نگاهموباخجالتی که نمیدونم ازکجایهوپیداش شدازش گرفتم
_نه جونم من کی همچین حرفی زدم،اگرم گفتم یادم نمیاد مهم الانه که قبول دارم جفتمی

نیشخند ترسناکی زد 
_اوکی بیبی حالاکه خودتم قبول کردی، بایدبهت بگم وظیفه ی زنادرمقابل جفتشون چیه

دروبستوجلواومد
ازترس داشتم قالب تهی میکردم
نکنه بخواد...
نه بابا فکرنکنم اون ازم بدش میاد
خب دیوونه حشریت که این چیزا سرش نمیشه
ازفکر رابطه رنگم پرید
دستشوبه دکمه های پیراهنش رسوندو شروع به بازکردنشون کرد
باچشای گردشدهه نگاش میکردم که نزدیکو نزدیک ترشد
بانشستنش روتخت،خودموسریع عقب کشیدم
هرچی اون نزدیک ترمیشد من عقب تر میرفتم تاجایی که روم خیمه زد
چشام ازفرت ترس گردشد
میخواست چیکارکنه
افکارمنفی به سرم هجوم اوردن
بی اراده چشامومحکم بستم

دقایقی گذشته بودولی حرکتی نکرد
با بازکردن چشام باسقفوتاریکی اتاق روبه روشدم
هدفش چی بود ترسوندن من یا خاموش کردن آباژور
کنارم بافاصله درازکشیده بودوارنجش رو چشاش گذاشته بود
نمیتونستم نگاه ازش بردارم
حالامیفهمیدم چقد دلتنگشم

_زیاد خوشحال نباش،فردا اول وقت بایدازاینجابری،الانم بجای دیدزدن من،بگیربخواب

باشنیدن صداش،زهره ترک شدم
عجب ادمی بودا ازکجافهمید دارم نگاش میکنم
سعی کردم به چیزی فکرنکنم
حالاکه اینجام نمیخواستم این فرصتوازدست بدم
لبخندی که رفته رفته داشت رولبام شکل میگرفتوسریع جمع کردم
چشاموبستمو وانمود کردم خوابیدم
تاخوابش سنگین بشه

رمان طلسم خون129

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/14 11:36 ·

ناباور سرتکون دادم،این این نمیتوست واقعی باشه
من نمیتونستم انقدبرای اون نحس باشم
سرم ازشدت شوک تیرکشید
چرا تموم نمیشد
چراااا
سرموبین دستام گرفتم،باعجزنالیدم
_راهی..راهی هست برش گردونیم؟
_ارعه ولی میشه گفت یکم سخته
مشتاق نگاش کردم
_هرکاربتونم میکنم
*مردد نگام کرد
_فکرنکنم بتونی
_میتونم فقط بگوچیکاربابدبکنم
_ارسلان چندبارسعی کرد،پیداش کنه،حتی موفقم شدباکمک بهرام،اما چون طلسمش کامل نشکسته واون خرس لعنتی هنوز تو وجودش زنده اس،گرگش برنمیگردهه

سخت نبود درک حرفاش 
میدونستم مقصود حرفش چیه
اون میخواست من پیش قدم شم برای شکستن طلسم
من ازخدام بود،من هنوزم جفتش بودم هنوزم دیوانه وار عاشقشم
ولی راضی کردن اون سخت تراز هرچیزیه
مطمعنم دلش نمیخوادحتی لمسم کنه چه برسه بخواد....
پوف چنگی به موهام زدم
نمیدونم چقد توفکربودم ،حتی متوجه رفتن شاهینم نشدم
زمانی به خودم اومدم که هوا تاریک شده بود
به پشت رو تخت درازکشیدم
خیره به سقف بودم که کسی وارد اتاق شد،قدم به قدم نزدیک شد

آباژورکنارتختوروشن کرد
بی فکرغرزدم
_خاموشش کن کورشدم شاهین
_مادمازل نمیخوان زحمتوکم کنن
*باشنیدن صدای جدی ارسلان سیخ توجام نشستم
لبخند کج کوله ای تحویلش دادم
ازتخت فاصله گرفتوتکیه داد به دیوار، دست به سینه نگام کرد
سرموبه معنی چیه تکون دادم که پوف کلافه ای کشیدوبی توجه به نگاه گیجم اینبارسمت کمد رفت
نمیدونم دنبال چی میگشت
چیزی شبیه به مانتو وشالی ازکمدبیرون کشیدوبه سمتم اومد
دهن بازکردم حرفی بزنم که اونارو روصورتم پرت کرد
_بپوش،میبرمت خونت

حرصی مانتورو ازروصورتم کنارزدم
_من همین الانشم توخونه امم

ابرویی بالاانداختوباتمسخرگفت
_یادم نمیاد سندخونمو بنامت زدهه باشم
 

رمان طلسم خون128

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/14 11:31 ·

متقابلا دادزدم
_ارعه لعنتی متاسفم متاسفم متاسفم بفهم منم دارم میسوزم منم کم درد نکشیدم،چرا منونمیبینی

دهن بازکرد حرفی بزنه که درباضرب بازشدوشاهین پریدتو
بانگرانی نگامون کرد
_چخبرتونه صداتون تاپایین میاد

سرموپایین انداختم،روی نگاه کردن به هیچکدومونداشتم
ارسلان بی حرف بدون نگاه کردن به من یا شاهین ازاتاق بیرون رفت
بارفتنش روتخت فرود اومدم
بغضم باصدای بلندی، ترکید
صدای هق هقم برای خودمم غریب بود
چرا یه درصد احتمال ندادم،اینحوری بشه چرا انقد خوش خیال بودم که تصورمیکردم بادیدنم خوشحال میشه
احمقی اریکاخیلیم احمقی
بانشستن شاهین کنارم،ازجنگیدن باخودم دست برداشتم
_بهش حق بدهه،تیموربلایی نموندکه سرمون نیاورده باشه علل خصوص ارسلان ،خودتوبزارجای اون،داداشش رهاش کرد،۱۵سال ازعمرش زندونی بود،خواهرشو ازدست داد،حالافهمیده تودخترتیموری ومیشه گفت همه اینا بخاطرتوشدهه،هرکس دیگه ام بود همینطور رفتارمیکرد،حتی شاید خیلی بدتر ،بدون خیلی براش ارزش داشتی که سرت هنوز روگردنته

باتعجب نگاش کردم
چرافکرمیکردن همش تقصیرمنه
درسته من مسبب همچیزبودم
ولی من چه گناهی داشتم،منی که روحمم ازهیچی خبرنداشت
انگارازنگاهم حرفموخوندکه نگاهشومستقیم بهم دوخت
_نمیخوام بگم تومقصری نه ،توهیچ گناهی نداری امادرحق ارسلان خیلی ظلم شد،اریکا ارسلان حتی بخاطرتو گرگشم ازدست داد

بابهت نگاش کردم چی  داشت میگفت 
_چیی میگی..گرگ..چه گرگی
_بزاراینحوری بهت بگم،ماگرگینه ها یه روح گرگ زمان تولدمون باهامون متولدمیشه،زمانی که این روح ازبدنمون جداشه،مادیگه نمیتونیم شیفت بدیم،حتی قدرتمون نسبت به قبل کمترمیشه،ارسلان برای پیداکردن تو بایه فرشته ی مرگ ملاقات میکنه،اونم درعوض کمک کردن بهش،روح گرگشو ازش میگیرهه
 

رمان طلسم خون127

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/14 11:16 ·

_می..میخواستم...تسلیت بگم
*ازیاداوری مرگ ناعادلانه ی ویدا،قطره ی اشکی بی اراده ازچشمم چکید
اما جوابم پوزخند صدا دار ارسلان بود
باحرص اشکاری چونه امورهاکرد
پشتشوبهم کرد
_تسلیتتو گفتی میتونی بری
ناباور نگاش کردم انگارکه منومیدید،ازسردی لحنورفتارش، قلبم درد گرفت
باچشای بارونی از روتخت بلندشدموبه سمتش رفتم
عصبی بازوشوگرفتموبرش گردوندم سمت خودم
بادیدن چشای سرخواخمای درهمش کوپ کردم،ولی نباید کم میاوردم
_میشه دلیل این رفتارتو بدونم؟

درکمال تعجب لباش به خندهه بازشدوباصدای بلندی زد زیرخندهه
گیجوترسیده به اونکه دیوانه وار قهقه میزد خیرهه شدم
این خنده ها نرمال نبود
عصبی بود،جنون توش موج میزد
بعداز لحظاتی خندشوخوردو بانگاه برزخی بهم خیرهه شد
_خری یاخودتی زدی به خری،هنوز نفهمیدی چه غلطی کردی،بخاطرتوبخاطرتوی جنده بخاطرتویی که توله ی حرومی تیمور بودی خواهرمن مرد،میفهمی یانه بازم بگم برات بخاطرتو زندگی من نابود شد،همچیموگرفتی از روزی که اومدی توزندگیم ،زندگیموگاییدی،همچیموازدست دادم،بازم بگم،حالااومدی که چی تسلیت بگی توبه گور بابای پوفیوست خندیدی دختره ی عوضی
*ازصدای بلندوخشمگینش نه بلکه ازتوهیناش لرزیدم ازحرفایی که بابی رحمی بارم کرد
صدای شکستن دلموشنیدم،دم نزدم
نمیخواستم روی زخمش نمک بپاشم
موهاشوچنگ زد
کلافه بود،عصبی بود،غمگین بود
حق داشت،من لعنتی ناخواسته زندگیشونابود کرده بودم
اشکاموپس زدم
_من...نمیدونستم..نمیخواستم..این..اینجوری..بشه...متاسفم

پوزخندصدا دارش بغض شد چسبید بیخ گلوم

_متاسفی 
سرموتکون دادم که دادزد
_متاسفی ارعه