رمان طلسم خون246

باحالی خراب از دسشویی بیرون اومدم
باامروز یه هفته میشدکه درحدمرگ بالامیاوردم
بابیچارگی کنار دیوارنشستم
نمیتونستم چیزی به ارسلان بگم
تازهه داشت روی خوش زندگیو میدید
اگه ازحالم باخبرمیشد ،بی شک دوبارهه داغون میشدو من اینونمیخواستم
دستی به شکم دردناکم کشیدم
لعنتی هرچی میخوردم،معدم پسش میزد
تنوبدنم ازشدت ضعف میلرزید
حتی میتونم بگم بجای چاق شدن روز به روز وزن کم میکردم
_اریکا وای اریکا خوبی،بازم حالت بدشد
نگاه بی جونمو به پری که بانگرانی کنارم نشسته بود،دوختم
لبخند کم جونی زدم
_خوبم کمک میکنی بلندشم
بانگرانی نگام کردوحرصی غرزد
_ارعه جون عمت خیلی خوبی،داری ازحال میری،رنگت مثل گچ شده
_شلوغش نکن پری خوبم میخوام بلندشم یه کمک بدهه
پوف بلندی کشیدو دست انداخت زیربازوموبایه حرکت بلندم کرد
درحالی که به سمت اتاق خودش میکشوندتم گفت
_من نمیفهمم چراباید همچین چیزیو از الفام قایم کنی اریکا توالان توپنجمین ماه بارداریتی،باید تاالان حالت تهوع ات خوب میشد،ولی توروز به روز داری بدترمیشی،چیزی ازت نموندهه،خطرناکه هم برای توهم برای بچه
درحالی که روتخت درازمیکشیدم لب زدم
_نمیتونم پری چرانمیفهمی،پشیمونم نکن ازاینکه بهت خبردادم
_خیلی خب مرغ تو یه پادارهه ولی بایدقول بدی تاچندروز دیگه خوب نشدی به آلفام خبربدی