رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون75

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/14 12:13 ·

شورتم ازهمین لمس ساده اشم خیس خیس شده بود
باصدای لرزونی گفتم

_باشه،حالامیتونی بری عقب
بی حرف ولم کرد
نفس حبس شده اموبیرون فرستادم
***
دقایق طولانی داشت بهم توضیح میداد
ولی من هنوز توفکرگرمای تن وبرجستگی التش بودم
بی اراده نگاهم رو خشتکش نشست
بادیدن الت بادکرده اش ازروشلوارکش 
باتعجبوبدنی داغ کردهه،اب دهنموباصدا قورت دادم
_حواست به منه دیگه؟
سریع به صورتش نگاه کردم
مثل اینکه موچموگرفته بود
ازاون نیشخندمسخره اش معلوم بود،نگاهموشکارکردهه
پوفف گندبزنن به این شانس من
***
باحرص اشکاریواشکی وارداستخرشدم

بعدازاون همه تحرکو گرگرفتگی میخواستم یکم ریلکس کنم شروع به دراوردن لباسام کردم
ازرخت اویز،یه تیکه لباسی که فرقی بالباس خواب نداشتودرظاهرمایو بود
روبرداشتمو تنم کردم
غرغرکنان نشستم کناراستخر
اخه سوتی ازاین خجالت اورترم مگه هست
لعنتی،اخه احمق چرا به اونجاش نگاه میکنی که گیربیوافتی پوفف
پاهاموتواب گرم استخرفرو کردمو
چشاموبستم
_اروم باش اریکا،اینجاخبری از ارسلان نیست،ریلکس باش ریکلس

_متاسفانه یاخوشبختانه من اینجام جفت عزیزم
باصدای ارسلان ازجاپریدم
چشام بادیدنش اونم تواب گردشد
_تواینجاچیکارمیکنی؟
پوزخندی زد
_اینجا استخرشخصی منه،من بایداین سوالوبپرسم احمق
حرصی بلندشدم برم که یادم افتاد پشت لباسم کلا تورهه وخیلی بدتراز جلوی لباسه
بیچارهه وار تمرگیدم سرجام
نگاهموازاون عوضی ازخودراضی که خیرهه به بدنم شراب میخورد،گرفتم
_خانم موشه ازاب میترسه
باحرص دندوناموروهم فشاردادم
_اولا موش خودتی عوضی،دوما نمیترسم
ابرویی بالاانداخت
_نمیترسی بپرتواب
*برای اینکه کم نیارم بی معطلی اومدم تواب
بالبخندپیروزی نگاش کردم
_نظرت راجب مسابقه چیه

رمان طلسم خون74

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/14 12:06 ·

نگاهش بالااومدو صاف توچشام زل زد
_نوچ دکترقدغن کرده
پشتشوبهم کردو دوبارهه مشغول مشت زدن به اون کیسه بوکس بدبخت شدکه
جلورفتموبازوشوگرفتم
_هی من هنوز اینجام،دکترو ولش کن مهم منم که میخوام،توام باید یادم بدی
*باکمی مکث برگشت سمتم
پوزخندی زدی ودرحالی که سرتاپاموبراندازمیکرد
گفت
_بیشترشبیه این مونه اومده باشی اموزش سکس ببینی تاکیک بوکس
*ازخجالت یه لحظه ارزو کردم زمین دهن بازکنه برم توش
لعنتی تقصیرخودمه

من احمقوباش به فکراین عوضیم
بااخمای درهم نگاش کردم
_بجهنم یادنده خسیس بدبخت
پشتموبهش کردم،قدمی به سمت جلوبرداشتم که دستم ازپشت کشیده شدو ازپشت توبغل گرمی فرو رفتم
باچشای گردشدهه به جلوخیره بودم که لباشوجلواوردوبه گوشم چسبوند
_حالا کجابااین عجله منکه نگفتم یادت نمیدم
_پس..چی گفتی؟!
درحالی که دستای بزرگشو دورم حلقه میکردگفت
_گفتم خیلی سکسی اومدی لازم به این لباسانبود
*لحن شوخشم باعث نشدگر نگیرم
ازدرون داشتم میسوختم،حرارت بدنش داشت ذوبم میکرد
_اوکی..میرم عوض میکنم
خواستم ازبغلش بیرون بیام که حلقه ی دستاشوسفت ترکرد
_همینجوری خوبه
برجستگی آلتش که به باسنم خورد
دلم هری ریختوگرمای عجیبی زیردلم پیچید

رمان طلسم خون73

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/13 13:34 ·

نگاهی به اطراف انداخت بااخمای درهم گفت
_بوی گندجادو اتاقوپرکردهه،کسیواین دوروبرندیدی
ترسیده سری به معنای نه تکون دادم که باحرص گفت
_حتما رافئل بودهه،یوقتاکه اینده رو میبینه به افراد به خصوصی هشدارمیدهه،بوی جادوش همیشه همینقد تندوتیزهه
باچشای گردشدهه نگاش کردم

یعنی این خواب عجیب بخشی ازایندهه بود
یعنی اگه طلسم روکامل نمیکردیم
اون اتفاق میوافتاد
نه من همچین چیزی نمیخواستم
ارسلان مشکوک نگام میکرد
سعی کردم خودموجمع وجورکنم که باسوع زن پرسید
_چه خوابی دیدی
نگاهموازش گرفتم
_هیچ...هیچی ندیدم
_خود دانی میخوای بگومیخوای نگو،فقط هشدارو جدی بگیر
*بی حرف ازاتاق خارج شد
زیرپتوخزیدم،اصلااون مردکه حتی چهره اشوندیدم کی بود

مهم نبودهرکی که بود
نمیزارم همچین اتفاقی بیوافته
قسم میخورم
***
به سمت سالن ورزشی رفتم
بادیدن ارسلان که مشغول مشت زدن به کیسه بوکس بود
خیلی سریع به رختکن رفتمو لباساموبالباس موردنظر عوض کردم
بادیدن خودم تواینه خجالت زدهه خندیدم
یه نیم تنه ی بند بندی بازپوشیده بودم بایه شورتک خیلی کوتاه جوری که لپای باسنم بیرون زدهه بود
بایدیه کارمیکردم
باتموم جنگ دلوعقلم بالاخرهه دلم پیروز شد
هرجورشدهه بایدطلسمومیشکستم

فعلابایدکاری میکردم تانظرارسلانوبه خودم جذب میکردم درسته باارزشترین چیزم بکارتم بودولی حاضربودم بخاطرش اینکاروکنم ولی اونجوری نبینمش
باقدم های اروم از اتاق خارج شدموبه سمتش رفتم
پشتش بهم بود
ازعمد تک سرفه ای کردم تا توجه اش بهم جلب شه
ازمشت زدن دست برداشتوبه سمتم برگشت
بادیدنم ابرویی بالا انداختوسرتاپاموبرانداز کرد
بازم روسینه هام مکث کرد
نگاهش که روسینه هام طولانی شد
گر گرفته گفتم
_میخوام بازم اموزشم بدی

رمان طلسم خون72

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/13 13:26 ·

دستاش دورکمرم حلقه شد
باانزجار دستاشو پس زدم
_توکه حالتوکردی چی ازجونم میخوای گمشوبیرون
*صدای مضخرفش توگوشم پیچید
_قسم خوردم هرشب جلو اون ارسلان دیوث بکنمت،میدونم هنوزم مارومیپاد
بوسه ای به شقیقه ام زدکه تموم تنم ازنفرت لرزید

ادامه داد
_امشبه روبیخیالت میشم،فعلا هانی
*خواستم جوابشوبدم که ازاتاق خارج شد
درگیرحرفاش بودم که دربالکن باضرب بازشدوقامت اشنایی جلوچشم نقش بست
بادیدنش بغض بدی توگلوم نشست
نصف بدنش پراز خالکوبی خرس بودونصف دیگش پراز زخم
نگاهم به چهرش که افتاد
وحشت زدهه عقب رفتم
نیشخندی زدوخنجر کوچیکی که تودستش بودروبه سمتم نشونه گرفت
ترسیده لب زدم
_ارسلان 
نیشخندش اوج گرفت
_سزای کسی که باکرگیشو ،بی چونوچرا ، به یه حرومی تقدیم کرد،مرگهه،مــــرررگ

_نهههه
*******
باوحشت ازخواب پریدم
تنم خیس عرق بود
باترس دوروبرمونگاه کردم
بادیدن فضای اشنای اتاق نفس راحتی کشیدم
همش خواب بود
ولی همچی مثل واقعیت بود
واضح وروشن
با بازشدن دراتاقم هینی کشیدموگوشه تخت جمع شدم
ارسلان بود
بالاتنه اش برهنه بود
ولی خبری از تتوهاوزخمای وحشتناکش نبود
نفس راحتی کشیدم
نگرانوعصبی گفت

_صدای جیغتوشنیدم،چیزی شدهه
اومدکنارم روتخت نشست

رمان طلسم خون71

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/13 13:22 ·

*ازحرف بی شرمانه اش گونه هام سرخ شدونگاهموازش گرفتم
که تویه حرکت ناگهانی چونه اموگرفتوصورتموبه سمت خودش چرخوند
_باید خوب شی،حالاحالاها باهات کاردارم دخترزبون دراز
*لبخندی بی اراده میخواست رولبام بشینه که جلوشوگرفتم
_بجای این حرفا برو قرصموبگیربخورم تارو دستت نموندم
_قوتی قرصت دست ویداس،ازهمون بگیرم؟
سری تکون دادم که باهمون اخمای درهم گوشیشو از رومیز چنگ زدوازاتاق خارج شد
****
پوکرفیس به ویدا که درحال پرکردن بشقابم بودخیرهه شدم
_ویدا جان ،احیانا برای گاوی چیزی غذا میکشی عزیزم
ویدا اخمی مصنوعی کردوخیلی جدی گفت
_دستورازبالا رسیدهه،باید کل این بشقابوبخوری،بیشترش سبزیجاته‌که دکترت سفارش کرده 
پوفی کشیدمو شروع به بازی باغذام کردم
اصلا اشتهانداشتم
هنوز توچندساعت پیش گیرکردهه بودم
اگه ارسلان یکم دیرترمیومد،کارم تموم بود
لرزی ازفکرش کردم
ویدا که چهارچشمی منومیپاییدبالحن بچه خرکنی گفت
_بخوردخترم بخورعزیزم،بایدقرصاتم بخوری زودباش
چشم غره ای بهش رفتمو بزور مشغول خوردن چرتوپرتای بشقابم 
شدم
*****
سه روز ازاون اتفاق گذشته بودومیشه گفت حالم خیلی بهترشده
بود
ولی همچنان بعضی وقتا قفسه ی سینه ام دردمیگرفت
طبق معمول قرصاموخوردموروتختم درازکشیدم
*****

رمان طلسم خون70

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/13 13:18 ·

_جادو ازبین رفته،توشرایط بدیه هرچه زودتربایدیه کاری کنید
_چی داری میگی یعنی چی جادو ازبین رفته،اونکه مشکلی نداشت
_شوک های زیادی بهش واردشدهه،قلبش دیگه به جادو جواب نمیده بایدطلسم روکامل کنیدتانمردهه،یاتبدیل شه راه دیگه ای ندارهه
صدای بلنداشنایی بحث زنومرد رو خاتمه میده
_همگی بیرونننن
*بی حال چشاموبازکردم
حس میکردم یه وزنه ی صدتونی روسینه ام گذاشتن
گیجومنگ به ارسلانی که تواتاق قدم رو میزد
چشم دوختم،دقیق یادم بود،چه اتفاقایی افتادهه بود
میترسیدم 
جوری که حتی حرفایی که راجب قلبم زدهه بودن برام اهمیتی نداشت
_چقدوقت دارم؟
باشتاب برگشت سمتم
برام جای تعجب داشت صورتش پرازنگرانی بود
یعنی باورکنم نگرانمه
اومدکنارم نشستوصورتموبین دستاش گرفت
_خوبی،جاییت دردنمیکنه؟
*ناخداگاه پوزخندی زدمودستشوبه عقب هل دادم
_نگران منی یاطلسمت؟
باتموم شدن حرفم چنان اخمی کردکه کم مونده بودخودموخیس کنم
ازدرون مثل سگ میترسیدم ازش ولی خب پررو پررو نگاش کردم
که باخشم غرید
_کفرمنودرنیار،خودت خوب میدونی اگه نگران طلسمم بودم تاالان هزاربارگایده بودمت،منتظراجازه از جنابعالی نبودم

رمان طلسم خون69

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/12 11:22 ·

ازفرصت استفاده کردموبانهایت زورم
ضربه ای به وسط پاش زدم
نعره ای زدکه جیغ زدم
_توبابای من نیستی اشغال بروبدرک
ساک لباساموبالا اوردمو محکم روصورتش کوبیدم

همین که ولم کرد
باتموم توانم شروع به دویدن کردم
باقلبی که مثل گنجشک میزدو نفس های نامنظمم
ازپله ها پایین اومدم
بانهایت سرعت دنبالم میومد
یه لحظه برگشتم تاببینم هنوزم دنبالمه که باچهره ی 
سیاهوببینهایت ترسناکش روبه روشدم
جیغی از ته دل کشیدم
قدم هامو تند کردم

به سمت در عمارت میدویدم
چندقدم بیشترنمونده بودکه پام پیچ خوردومحکم رو زمین فرود اومدم
صدای جیغم توعمارت اکوشد
بانزدیک شدنش بهم،ترسیده بی توجه به درد زیادپام
بلندشدمولنگ لنگون ،خودموبه در رسوندم
با بازکردن در
همزمان ،اون موجود زشتوترسناک بهم رسیدوشونه امو محکم چنگ زدوکشیدتم عقب
جیغم بین دستای کثیفش خفه شد
ازشدت ترس چشام سیاهی میرفت
میشه گفت مرگوبه چشمام دیدم
قطره ی اشکی ازچشمم چکید
ناخداگاه توذهنم ارسلان روصدازدم
اون موجود باتموم سرعت من نیمه جون رو،به سمت
درپشتی عمارت میکشوند
چشام داشت بسته میشدکه غرش بلندخرسی
توسرم پخش شد
رهاشدم
فقط متوجه ازادشدنم ازدست اون هیولاو سقوطم روزمین شدم
ذره ای جون برای بازکردن پلکام نداشتم
به سختی یکم چشاموبازکردم
صداهاتوسرم میپیچید
بادیدن خرس بزرگ سیاه رنگ که درحال دریدن اون موجود ترسناک بود
قطره ی اشکی ازچشمم چکیدوچشام روی هم افتاد
وبعدش سیاهی مطلق.....
*********

رمان طلسم خون68

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/12 11:17 ·

_بابایی
لبخندی زدواغوششوبرام بازکرد
دویدم بغلشومحکم دستامودورش حلقه کردم
_دختربابا،سریع حاضرشوبایدبریم
باتعجب ازش فاصله گرفتم
_چرا انقدیهویی؟! کجاقرارهه بریم؟!اصلا چجوری ازادت کردن؟!
اخمی کردوجدی گفت
_انقدسوال نپرس زودباش وقت نداریم
سری تکون دادموگیج به سمت ساک مسافرتی که ازسری قبل بهم داده بودن داشتمش، رفتم
دوسه دست لباس توساک چپوندم
باتموم خوشحالیم،حس خیلی بدی داشتم
ازیه طرف فکرارسلان ،ازیه طرفم یه حسی میگفت دارم کاراشتباهی انجام میدم
برگشتم سمت بابا تاچیزی بهش بگم که بادیدن
پاش که از شنل بلندش،زده بودبیرون
چشام ازترس گردشد
پانبود،درواقع سم بود مثل سم اسب
قلبم ازترس محکم به سینه ام میکوبید
این..این جونه ور بابام نبود
برگشت طرفمو وقتی دید حرکتی نمیکنم بااخم گفت
_بجنب دیگه، تاصبح وقت نداریم
اومدسمتموبازومومحکم گرفتوبه سمت درکشوند.
نمیخواستم شک کنه که فهمیدم
ساکولحظه ی اخر چنگ زدمودنبالش ازاتاق کشیدهه شدم
لحظه ای وایستادم که اونم وایستاد

رمان طلسم خون67

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/12 11:13 ·

قلبم بی محابا به سینه ام میکوبید
خودموبه زور به تختم رسوندموپریدم روش
خیرهه به سقف باخودم اتفاقای اخیرو مرورمیکردم
اون عوضی ازخودراضی هربارمنو به مسخرهه میگرفت
من احمقم که هربارگولشومیخوردم
بایدجواب کارشومیدادم
بافکری که به سرم زد
لبخند بدجنسی رولبام نقش بست
برات دارم ارسلان خان ههع
****
دوروز بعد
جلوی اینه وایستادموبابرس به جون موهام افتادم
زیرلب به شانس گندم غرمیزدم
دوروزهه ارسلان پیداش نیست که بخوام نقشه امو عملی کنموبچزونمش
امروزم که کل بچه هارفته بودن برای متحدشدن باگله های دیگه که من چیزی ازش نمیدونستم
جز دوتانگهبان جلودرکسی خونه نبود
موهام که صافومرتب شد برس رو کنارگذاشتم
داشتم میرفتم سمت پنجرهه تابازش کنم که
تقه ای به دراتاقم خورد
باابروهای بالارفته
راهموبه سمت درکج کردم
_کیه
جوابی دریافت نکردم،بیخیال شونه ای بالاانداختم که دوبارهه دراتاقم به صدا دراومد
باکمی تعلل دروبازکردم
بادیدن بابا چشام تااخرگردشد
باچشایی لبالب اشکوناباور بهش خیرهه شدم

رمان طلسم خون66

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/11 12:25 ·

*اخماش بازشدوبه جاش نیشخند بزرگی زد
حتی حاضرم قسم بخورم برق شیطنتو توچشاش دیدم
_بوی خونت کل اتاقوپرکردهه،اگه اون سه تاجنده ام نفهمیدن بخاطرمستیشون بود
*لعنتی اصلا یادم نبوداین عوضی بویایی قوی دارهه
بادرک حرفش گونه هام سرخ شد
بدبختی عد باید امروز پریودمیشدم اخه
سرموانداختم پایینوخواستم ازکنارش ردشم که بازوموگرفتوتابه خودم بیام چسبوندتم به دیوار
*شوکه باچشای گردشده نگاش کردم که چسبیده بهم پچ زد
_عاعا،کجابااین عجله،بایدفضولیتوجبران کنی عزیزم
اخمی کردمومشتی به سینه ی سنگیش زدم
_گمشوعقب
نیشخندی زدوسرشو توگردنم فرو کرد
_اومم نمیخوای به جفتت یکم حال بدی
*بدن خیانتکارم باز بایه لمس کوچیک وا داد
خیس شدن بهشتموحس میکردم
حتی باوجود پریودیم
نفس نفس زنون باحرص گفتم
_و..ولم..کن
بابرخورد زبون داغش به ترقوه ام،کل تنم به یکباره داغ شد
_هیشش،لعنتی بوی حشرت دارهه دیوونه ام میکنه
*بی توجه به بدن نیازمندم بااخم هلش دادم که ذره ای عقب نرفت
_وول نخور الکی،چون محاله بتونی ازچنگم دربری
بابیچارگی نالیدم
_ولم..کن..عوضی توعمومی ..چرا نمیفهمی اینو
_دوتاگزینه بیشترنداری،انتخاب باخودته
*منتظر نگاش کردم که بالحن خماروصدای بموخشدارش گفت
_یا میزاری یکم از گردنت خون بگیرم یا
سرشوبلندکردوخمارتوچشای ترسیده ام خیره شد
_یامیزاری شورتتو دربیارمو زبونمولای کپلت فروکنم
*باتموم شدن حرفش،اب بیشتری ازم خارج شد
لعنتی داشت باهام چیکارمیکرد
خواستم بتوپم بهش که هیشی ازبین لباش خارج شدو
لباشوبه گوشم چسبوند
_دوس نداری این حجم از ابوخونتوبخورم،مطمعنم طعم خون واژنت معرکه اس
*تکون سختی خوردم
روناموبی ارادهه بهم چسبوندم تا این حس نیاز لعنتیو سرکوب کنم
تموم فکرموبه جای دیگه پرت کردم تابه حرفاش فکرنکنم
_بروعقب..میخوام برم
*برخلاف حرفی که زدم بیشتربهم چسبید
بابرخورد آلت اماده وسفتش به شکمم،هینی کشیدم
_میبینی واسه تو بیدارشدهه
خسته ازتقلا توجام بی حرکت وایستادم که یهوکنار رفت

لعنتی منتظربود راضی شم بعدولم کنه؟!!
نمیدونم چرا ازاین کارش ناراحت شدم
انگارکه منتظربودم،حرفی که زدهه رو عملی کنه
دست به سینه نگام کرد
_نمیخوای بری
بادیدن پوزخندمسخره اش
حقیقت مثل پتک به سرم زدهه شد
سریع به سمت در رفتموبدون اینکه نگاش کنم،ازاتاق خارج شدم
با دو خودموبه اتاقم رسوندم
تاواردش شدم
درو پشت سرم قفل کردم