رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون178

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/29 11:22 ·

ازوحشت چشام گرد شد
اریک لعنتی داشت کجامیرفت
یه لحظه انگار دیوونه شدم،باتموم توان شروع به تقلا کردم
اما ماروین بادستاوپاهاش محکم قفلم کردهه بودوذره ای نمیتونستم تکون بخورم
اشکام مثل سیل میومدو کل صورتم روخیس کردهه بود
ته دلم خالی شد 
حس میکردم کسی دست انداخته به گلومو دارهه خفه ام میکنه

اریک حالا درست  پشت  سرارسلان بود
جیغ زدم
_ارسلانننننننن.....


چشامو محکم بستم
که صدای نعره ی بلندواشنایی توکلبه پیچید
چشام باترس بازشد
نگاه لرزونم که به گرگ خاکستری رنگ افتاد
چشام ازبهت گرد شد
امکان نداشت
نورامید دوبارهه تودلم روشن شد
گرگشوپس گرفته بود
باشوقوناباوری نگاهمودوختم بهش
گرگ غرش بلندی سردادو اریک رو روزمین پرتاپ کردو درمقابل نگاه شگفت زده ام روسینه ی اریک نشست
صدای فریاد دردمند اریک تواتاق پیچید
_خواهش...میکنمم...ولم کن...بگذر ازم...

ادامه ی حرفش با جدا شدن سرش توسط گرگ قطع شد
جیغی ازته دل کشیدم،واقعا تحمل دیدن این صحنه رونداشتم
خیلی وحشتناک بود
ماروین فوش رکیکی زیرلب داد که چون دهنش نزدیک گوشم بود به وضوح شنیدم
اومدم دوبارهه جیغ بزنم تا ارسلان رو متوجه خودم کنم که دست بزرگ ماروین رو دهنم نشست
صداهای نامفهومی ازخودم دراوردم
ماروین به سمت در هلم داد
باسرعت به سمت خروجی حرکت کرد
ترسیده و گیج توبغلش کشیده میشدم
کجاداشت منومیبرد
صدای نعروه وفریاد ازاون ور،ازطرف دیگه صدای شکستن استخونو بوی تند خون،بیرون کلبه رو پرکردهه بود
انقد درگیر جنگیدن بودن که کسی متوجه ما نشد
ماروین همینجور جلومیرفت
دعا دعا میکردم،موفق به دزدیدنم نشه
خدایا نجاتم بدهه

رمان طلسم خون177

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/28 10:23 ·

این صدا،این صدای لعنتی رو کجا شنیده بودم
تصویر مردی برهنه که همزمان بادوزن توجنگل ،درحال معاشقه بود،جلوچشم نقش بست
گندش بزنن ،این صدا متعلق به یه نفربود
اریک
پسرتیمور
برادرناتنی من
بابدنی لرزون شروع به تقلاکردم
_ولم..ولم کن اشغال
_عاا عیبه ادم به داداش بزرگش همچین لقبی بدهه
_ولم کن کثافت تو داداش من نیستی ولم کننن
_هوشهع اروم بگیر حرومزادهه تا همینجا دخلتو نیاوردم

ازترس به سکسه افتادهه بودم
نگاه خیسوترسیده ام به سمت ارسلانوبهرام کشیدهه شد
هنوز کسی سمتشون نرفته بود
همون لحظه یکی داخل کلبه شد
اریک دادزد
_یالا عطا نفلشون کن
_چشم اقا

باچشای گردشدهه نگاشون کردم
نههه نمیزارمم بلایی سر ارسلانم بیارن
باجیغوگریه شروع به تقلا کردم
مردی که اریک عطا خطابش کردهه بود
بااسلحه ونگاه شیطانیش هرلحظه به سمت ارسلانوبهرامی که انگار تواین دنیانبودن نزدیکونزدیک ترمیشد
بهت زدهه به صحنه ی مقابلم چشم دوختم
نه نههه من من نمیزارم
نمیزارممم
باقدرتی که نمیدونم از کجا نشأت گرفت
باپشت پام ضربه ی محکمی لای پای اریک کوبیدم
فریاد دردناکش توکلبه پیچید
دستاش ازدورم شل شدکه باسرعتی که برای خودمم غیرقابل باوربود
پسش زدم بابرداشتن مشعلی دیگه ای ازرو دیوار
به سمت عطا دویدم
صدای قدم هامو که شنید به سمتم برگشت که همون لحظه ضربه ی محکمی به سرش کوبیدم
اتیش مشعل به تنش سرایت کردو فریاد دردناکش گوشمو کر کرد
نفس نفس زنون به مردی که درحال خاکسترشدن بود خیره شدم
قلبم چنان باسرعت به سینه ام میکوبید که انگار میخواست ازسینه ام بیرون بزنه

اومدم به سمت بهرام برم که کسی موچ دستمو ازپشت چنگ زد
همینکه برگشتم به عقب گوشم از ضرب دست اریک،سوت کشید
به قدری ضربه اش برام سنگین بودکه جاری شدن خون دماغو دهنمو حس کردم
اگه دستمو نگرفته بود بی شک پخش زمین شدهه بودم
اومدم هلش بدم عقب که دادزد
_دختره ی جندهه،آدمت میکنم

بغض الود نگاش کردم که به سمتی پرتم کرد
توبغل شخصی فرو رفتم

_ماروین محکم بگیرش تابرگردم،حواست باشه درنرهه زیادی چموشه

سرمو که بلندکردم
نگاه شرور و بدجنس ماروین به چشام دوخته شد
صداشو ازبغل گوشم شنیدم
_نگران نباش این بامن توبرو سراغ بهرام
 

رمان طلسم خون176

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/28 10:10 ·

شاهین باعجله بیرون پرید
پاتند کردم سمت پنجرهه
بادیدن کلی مرد سیاه پوشو رنگ پریدهه کوپ کردم
زیردستای بهرام وگرگی که فهمیده بودم ناصرهه یکی ازافراد گله
به طرز بدی باهاشون ،درگیرشدهه بودن
نه نههه 
اریکو ماروین لعنتیو از دور تشخیص دادم
صدای غرش شاهین توسرم پیچیدوثانیه ای بعد گرگ غول پیکری از درونش بیرون پرید
مردای سیاه پوش مثل مورو ملخ همجا پخش شدن
باعجله به سمت بهرام که هنوز مشغول خوندن ورو بود،رفتم
_عجله کنین توروخدا الان میان تو

بهرام انگار توعالم دیگه ای  بود
اصلا صدامونشنید
نگاه لرزونوترسیده ام پی ارسلان رنگ پریده بودکه در کلبه باصدای بلندو گوش خراشی شکست
وحشت زدهه،نگاهمو دور تادور کلبه چرخوندم
تنها چیزی که اونجا بود
یه مشعل روشن بود
سریع برش داشتموپشت ستون قایم شدم
مرد خون خواری که صورتش بشدت ترسناک بود
باخنده ی کریهی به سمت بهرام پاتندکرد
که سریع ازپشت ستون بیرون پریدمو
محکم با مشعل زدم توسرش
بااتیش گرفتن سر مرد
وحشت زدهه جیغی گشیدمو ازش دور شدم
مرد جلوی چشام رو زمین افتادو دقایقی بعد کل وجودش خاکسترشد
باورم نمیشد
داشت چه اتفاقی میوافتاد
من الان یه خون اشام روکشتم
یعنی اتیش قاتل اون ادمای نامیراس
پلکی زدم که قطره ی اشکی ازچشمم بیرون چکید
نفس عمیقی کشیدم
اروم باش اریکا اروم باش تو کاری نکردی به خودت مسلط باش

همین که اومدم دوبارهه قایم شم
دود سیاهی دورم رو احاطه کرد
ترسیدهه جیغی ازته دل کشیدم که دستای بزرگی  دورکمرم پیچیدو سردی بدنی به بدن ملتهبم چسبید
هینی کشیدم که صدای مرموزو ترسناکی زیر گوشم پیچید
_هیشش  اروم باش ابجی کوچیکه
 

رمان طلسم خون175

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/28 10:06 ·

ارسلان باغضب نگاش کرد
_اریکو ماروین چی،د جون بکن شاهین

_اریکو شاهین باآدماشون توراه اینجان،کم کم ده دیقه دیگه میرسن


هینی از ترس کشیدم
حتی منی که ازچیزی خبر نداشتم ،حدس میزدم برای چی دارن میان بی شک اونا برای کشتن مامیومدن

بهرام هول زدهه گفت
_اگه حمله کنن دیگه هیچ شانسی برای برگردوندن گرگت نداریم

شاهین ادامه داد
_قطعا اونابرای کشتن بهرام میان،چون اگه اون بمیرهه گرگتو ازدست میدی اونوقت،هم مقامتوهم گله اتو ازدست میدی،ماروینواریک متحدشدن برای ازبین بردن تو

ارسلان به فکرفرو رفت
هرسه با استرس به ارسلان خیرهه بودیم
لحظه ی بعد ارسلان مصمم نگامون کردو روبه بهرام گفت
_همین الان روح گرگم رو بهم برگردون

بهرام شوکه گفت
_نمیشه آلفام ریسکش زیادهه نمی....
_حرف نباشه کارتوبکن


دقایقی بعد ارسلان روزمین نشسته بودوبهرام با یه گوی شیشه ای کوچیک بالاسرش وایستادهه بودوبازم وردی به زبون خودش میخوند
دلشورهه امونمو بریدهه بود
خدایا خودت کمکمون کن نزار بلایی سر ارسلانم بیاد
اون چیزیش بشه من میمیرم
دورتادور ارسلان شمعای کوچیکو جادویی بود که هیچکدوم ازما حق نزدیک شدن بهشونداشتیم
پنج دیقه گذشته بوداما هنوز چشای بهراموارسلان بسته بود
نگران بودم
نگران مردی که از عشقش داشتم میمردم
رنگ صورتش هرلحظه بیشترمیپریدودونه های عرق ازصورتش چکه میکرد
انقدلبامو گاز گرفته بودم از استرس،همجاش زخم شدهه بود
صدای نعره ی بلندمردی که دست کمی از صدای نعره ی یه حیوون نداشتوصدای غرش بلندگرگی از بیرون کلبه اومد
ازترس ازجاپریدم
صداها اوج گرفت

رمان طلسم خون174

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/27 11:13 ·

بهرام دستشو زیر دست منوارسلان گذاشتوهمزمان یه خراش سریع رو کف دستامون کشید
ازشدت سوزش دستم،لباموگازگرفتم
خون سرخ دست هردومون رو رنگین کرد
قطرهای خون رو زمین میچکید
جوری که دستامون روهم قرار داشت،خونمون باهم رو یه نقطه از زمین رو کثیف میکرد
بهرام چشاشوبستو اروم چیزیو زمزمه کرد
بابلندشدن دود کوچیکی از خون روی زمین
هینی کشیدم
خون روی زمین درمقابل نگاه بهت زده ام، دود شد رفت هوا
دقایقی بعد دیگه اثری ازش باقی نموند
با بازشدن چشمای بهرام نفس عمیقی کشیدم
_آلفام طلسم برای همیشه ازبین رفت

لبخندکوچیکی رولبام نقش بست
پس تموم شد این طلسم کوفتی
نگاه ارومم رو به ارسلانی که بهم زل زدهه بود دوختم
درکمال تعجب لبخند جذابی رو لباش نقش بست
دست خونیمو بین دستای بزرگش گرفت
درمقابل نگاه گیجم،خم شد رو دستم

_چیکارمیکنی؟!
_میخوام زخمتودرمان کنم

باچشای گرد شدهه نگاش کرد
_چجوریی

درمقابل نگاه بهت زده ام،کف دستمو به لباش چسبوند
باخیسی زبونش رو کف دستم هینی کشیدم
درکمال تعجب لیسی به خون روی دستم زد
دستمو عقب کشیدم تا جلوی کارشوبگیرم
چون واقعا اینکار چندش بودوباتموم بدبختی اینکارش هربار به طرز بدی منوحشری میکرد
دستمومحکمتراز قبل گرفتو نزاشت ذره ای عقب بکشم
مک عمیقی به زخم  دستم زد
کل خون دستمو بازبونش پاک کرد
داغیوخیسی زبونش داشت دیوونه ام میکرد
بالذت چشامو بستم
لبامومحکم گازگرفتم تا مبادا ناله کنم
دقایقی بعد بالاخرهه عقب کشید
چشای خمارموبازکردم
بادیدن دستم که هیچ اثری از زخم روش نمونده بود
هینی کشیدموباچشای گشاد شدهه به ارسلان چشم دوختم
لبخندمغروری زد
_فکرمیکردم فهمیدی زبونم خاصیت درمانی دارهه

باورم نمیشد
هربارمیگفتم دیگه تعجب نمیکنم از چیزی ولی هربار شگفت زده تراز قبل میشدم
چشمکی زد
_قبلا یه جاتو درمان کرده بودم ولی انگاری یادت رفته

بایاد اوری شبی که بکارتمو ازدست دادم،بعداز دخول، ارسلان واژنم رو حسابی لیس زد،به صحت حرفاش پی بردم

ازطرفی کل وجودم از یاداوری اون شب،داغ شد
شرط میبندم از شدت خجالت وشهوت قرمزشدم
پس بخاطر این دیگه دردوخون ریزی نداشتم
صورتمو که دید نیشخندی زد
_حالا نمیخواد لبو بشی برو بشین تا ازحال نرفتی

بی حرف رومبل نشستم

بهرام که مشغول کاری بود،بعداز اتمام کارش
اومدسمت ارسلان
_آلفام،گرگت ضعیف شدهه ولی بازم میتونم منتقلش کنم به بدنت امافردا الان بدنت بخاطر ازبین بردن طلسم ناتوان شدهه،خطرناکه اگه بخواییم امروز ایکارو کنیم

ارسلان به فکر فرو رفت
_اوکی بمونه برای فردا

*هنوز حرف ارسلان تموم نشدهه بود که درباضرب بازشدو محکم به دیوار خورد
هرسه گیج به شاهین که نفس نفس میزد چشم دوختیم

ارسلان بااخمای درهم گفت
_طویله اس مگه چته سر اوردی

شاهین بریده بریده گفت
_ارسلان...اریک...ماروین

رمان طلسم خون173

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/27 11:05 ·

بااسترس به هاله ای از نور آبی که دور تادورمونوفراگرفته بود نگاه کردم
ارسلان به دستور بهرام دستمو تودستش گرفت
گرمای دستش حس خوبی بهم میداد،یکم از استرسم کم شدهه بودولی نه خیلی
بهرام وردی به زبون عجیب غریبش بلندبلندمیخوند
دقایق طولانی اون ورد رو ادامه داد
بدنم داشت گر میگرفت
عجیب بود
هرلحظه تنم داغوداغترمیشد
جوری که شرشر عرق میریختم
نفسام تندشدهه بود
ارسلانم دست کمی ازمن نداشت
بااون حال بدش به من نکاه کرد
نگاه نگرانش روبه چشام دوخت
_حالت خوبه؟

بااینکه داشتم تقریبا ازشدت گر گرفتگی خفه میشدم
سرموتکون دادم تاتواین اوضاع نگران منم نشه

_جیاگاا جیگاا پاپاتانا پاپاتاناااااااااا

باجمله ای که بهرام بلند خوند،دردبدی توقلبموپایین تنه ام پیچید
صدای جیغ بلندم باصدای نعره ی ارسلان یکی شد
بهرام جمله روتکرارکرد
که صدای جیغم برای دومین بار بلندشد
ناگهان هاله ی آبی رنگ  جاشو بانور سرخی ،عوض کرد
هاله ی سرخ بزرگوبزرگ شدودراخریهو محوشد
باناپدید شدن اون هاله،چشام سیاهی رفتوروزمین فرود اومدم
چشای بی جونموبازکردم،ارسلان بالباسایی که ازشدت عرق زیادچسبیدهه بود به تنش،خم شدروزمینو کمکم کرد بلندشم
بی رمق نگاش کردم
_خوبی اریکا
لبخند کم جونی زدم
_من خوبم،خودت خوبی

سری تکون دادوبازوموگرفتوکمکم کرد سرپا بمونم
بهرام بانگاه جدیش اومدسمتمون

_دستاتونوبیارین جلو

نگاه گیجومرددمو به ارسلان دوختم
بااطمینان پلک زد
هردو دستمونو به سمت بهرام گرفتیم
بهرام باخنجر کوچیکی که نگین سرخش حسابی توچشم بود،جلواومد
حدس اینکه قرارهه چیکاربکنه،تنمولرزوند
نکنه قراربودمثل فیلما بااون خنجر دستامونوببرهه

رمان طلسم خون172

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/27 11:00 ·

کلافه به گوشیم نگاه کردم
پوف ساعت ۱۱صبح بود اما هنوز خبری از بهرام نبود
ارسلان درحال حرف زدن که چه عرض کنم ،بحث کردن با زیردستای بهرام بود
باصدای قیژ در همگی ساکت شدن
باورود بهرام پیرمرد مضخرفی که اصلا فکرشم نمیکردم  انقد وجودش برامون مهم باشه،همه ی نگاها به سمتش کشیدهه شد
ارسلان عصبی دایمون رو پس زدو به سمت بهرام که بادیدن ما کاملا شوکه شدهه بود،پاتندکردویقه ی لباسش روچنگ زد
باصدای دادش همگی ازجاپریدیم
_کدوم قبرستونی بودی بهراممم

برام جای تعجب داشت،که چطوری بهرام بااون غرورو سنش پیش ارسلان مثل یه ادم حرف گوش کنوترسومیشد
بهرام سرشوبه نشونه ی احترام خم کرد
_آلفام خیلی خوش اومدی،چه بی خبراومدی،خبرمیدادی جایی نمیرفتم

ارسلان باحرص یقه اشو ول کردوبه تمسخرگفت
_چشممم بهرام خان،سری بعد حتما هماهنگ میکنم باهات

عصبی ادامه داد
_مردتیکه وقت نداریم اونوقت تورفتی یللی تللی،مگه شاهینو دیشب نفرستادم پیت ،چرا انقد دیراومدین

بهرام سری تکون دادوبااخمای درهم گفت
_توراه بهمون حمله شد،بزور جون سالم به دربردیم

بابهت نگاش کردم
نگاه ارسلان به آنی سرخوخشمگین شد
نعرهه زد
_کدوم بی ناموسی خایه کردهه به زیردست من حمله کنه


بهرام اومد حرفی بزنه که در کلبه باضرب بازشدوشاهین نگران اومد تو
هراسون گفت
_ارسلان هرکارمیکنین عجلع کنین،غلط نکنم یه خبراییه،شهاب گفت افراد اریک رو این طرفادیدهه

باتموم شدن حرف شاهین،دلشورهه ی بدی تودلم افتاد
خدایا چخبربوداینجا
ارسلان باخشم میز بزرگوسنگین ناهار خوری روچپه کرد
صدای جیغم بین صدای شکستن گلدون شیشه ای گم شد

همگی توشوک خبر بودیم،بهرام انگارزودتر به خودش اومد

_اینجور که معلومه زیاد وقت نداریم همگی بیرون،فقط ارسلان خان و دخترهه بمونن

ارسلان بی حرف سری تکون داد
شاهین به همراه زیردستای بهرام بیرون رفتن
 

رمان طلسم خون171

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/26 11:27 ·

 _اومم
ناخواسته داغ کردهه بودم،زبونموکوتاه مکیدواروم لباشوازرو لبام برداشت
باخیسی زبونش روگردنم ،ازهیجان شونه اشوچنگ زدم
اروموباحوصله گردنمومی مکید
دستش که رو سینه ام نشست
برخلاف خواسته ام،موچ دستشو گرفتم
سوالی نگام کردکه بااسترس درحالی که دوروبرو میپایدم گفتم
_بسه،یکی میبینه
_هیشش،گفتی هرکاربخوابم میکنی،منم الان اینومیخوام

بانشستن دستش رو بهشتم،ازشهوت نالیدم که خیلی سریعوفرز دستشو داخل شلوارم فرستاد
دستش که ازشورتم رد شد
آهی ازته دل کشیدم
باانگشتش خیسی واژنمولمس کرد
_اوفف چه زودخیس کردی
_ارسلانن...لطفا

لباشوبه گوشم چسبوند
_لطفاچی،بکنمت؟!
_عااحح...اومم
_این یعنی ارعه؟

بالحن حرصی که بی قراریوشهوت توش امیخته شدهه بودگفتم
_ارعه لعنتی،میخوامت
_جونن،حشری من

بهشتم ازشهوت نبض گرفته بودوخیسیش کلافه ام کرده بود
باپایین کشیدهه شدن شلواروشورتم همزمان
هینی کشیدم که ارسلان کمی ازم فاصله گرفت
فکرکردم بیخیال شدهه،اما همون موقع شلواروشورت خودشم تازانوهاش پایین کشید
خمارنگاش کردم که باعجله اومد سمتم
یه لنگه پاموبلندکردو آلتشولای پام گذاشت
ازداغیوکلفتیش ناله ی بلندی کردم
اروم خودشوبهم مالوند
آلتش روبا آبم خیس خیس کرد
تواوج لذت بودم که یهوکل عضوشو تاته تو وژانم فروکرد
جیغ بلندی کشیدم که بالباش خفه شد
چنان محکموباولع لبامو میخورد که حتی نمیتونستم همراهیش کنم
باهرتلمبه اش داخل کوصم
ازدردولذت اهوناله میکردم
درسته خیلی درد داشت اما لذتش ازاون بیشتربود
صدای تلمبه هایی که باقدرت میزدوخیسی زیادم
بین درختا میپیچید
هیچوقت فکرشم نمیکردم
توهمچین جای ترسناکی بخوام سکس کنم
بعدازدقایق طولانی ارسلان لباشوازرولبام برداشت،شرط میبندم لبام کبود کبودشدهه باشه ازبس خوردو گازگرفت
اروم  تیشرتموبالازد
سینه های درشتوسفیدم حالا درمعرض دیدش بود
نگاه خماروداغشوبه بالاتنه ام دوخت
تابه خودم بیام
سینه هامو از کاپ سوتین بیرون اوردو داغیوخیسی زبونش رو بهم هدیه داد
_عااححح...
_اومم این ممه هات،هر روز بزرگتروخوشمزهه ترمیشن

تواوج لذت بودم ،نوک سینه هام همزمان تودهن ارسلان بودو آلتش تو واژنم
لحظه ای زیردلم بشدت داغ شدولرزیدم
همزمان اونم بامن ارضاشدو ابشو تو واژنم خالی کرد
نفس نفس زنون بهم دیگه خیرشدیم 
انقد بی رمقوخسته شدهه بودم که بزور سرپابودم
ارسلان زودتربه خودش اومد
تیشرتشو ازتنش دراوردواول منوبعدخودشو تمیزکرد 
لباسامومرتب کردو شلوارخودشم بالاکشید
_حالا میخوای چی بپوشی

نیشخندی زد
_تیشرت زاپاس اوردم نگران نباش

باپریدن شهوت ازسرم،خجالت دوبارهه به سراغم اومد
اومدم ازکنارش ردشم که موچ دستمو گرفتو برم گردوند سمت خودش
سوالی نگاش کردم که خم شد روصورتمو لباموخیس بوسید
_مرسی کوچولو خیلی حال دادی

بادرک حرفش،حرصی مشتی به سینه اش زدم
_حقا که بیشعوری

ازکنارش ردشدم به سمت کلبه پاتندکردم
صدای خنده اش بلندشد
_هی کجا،چی گفتم مگه،تشکرمنم این مدلیه دیگه

بدون اینکه نگاش کنم  گفتم
_عوضی

_شنیدم چی گفتیا

برگشتم نگاه چپ چپی بهش انداختم
داشت میومد سمت کلبه

_منم گفتم بشنوی

خنده اش که اوج گرفت
بی توجه بهش رفتم تو
اونم پشت سرم اومد تو

*******

رمان طلسم خون170

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/26 11:19 ·

اهی ازته دل کشیدم
من خداروباور داشتم،توسخت ترین شرایط تنهاکسی که همیشه کنارم حسش کردم خدابود
باور دارم خدا همه ی اینکارو رو بخاطرچیزی که خودش میدونسته انجام دادهه
اومدم حرفی بزنم که باجای خالی ارسلان مواجه شدم
گیج به جای خالیش نگاه کردم
این بشرمثل جن بود
کجارفت یهو
سریع ازجام بلندشدموبی سروصدا ازکلبه زدم بیرون
دوروبرکلبه نبود
نگران جلوتر رفتم که دیدمش
تکیه داده بودبه درختو سیگار می‌کشید
نفس راحتی کشیدم
خیلی وقت بود،برای این مرد نگران میشدم
قبلا تنهانگران بابامیشدموبس
اماحالا تنهافکرو ذکرم این مرد مغرور بود
اروم به طرفش رفتم
بدون اینکه برگردهه گفت
_برای چی اومدی،بروبگیربخواب

بی توجه به حرفی که زدهه
جلوروش وایستادم
بااینکارم به اجبار نگام کرد
ته نگاهش چیزی بودکه قادربه خوندنش نبودم
پک عمیقی به سیگارش زد
_واسه چی مثل درخت جلوم وایستادی ،کارداری بگو نداری بسلامت

باشجاعتی که نمیدونم ازکجا نشأت میگرفت، دستمو جلوبردموسیگارشو ازبین لبای خوشفرمش ،برداشتم
بی حرفوخونسرد نگام کرد
که سیگارو پرت کردم زمینو باپام لهش کردم
هنوز دست به سینه منتظرنگام میکرد، یه قدم بهش نزدیک شدم
_نمیخوام اینجوری ناراحت ببینمت،اگه کاری هست که بتونه حالتوخوب کنه بگوتاانجامش بدم

پوزخندتلخی زد
_مثلا چیکارمیتونی کنی برام
_هرکاری که بخوای میکنم
_هرکاری؟!

مصمم نگاش کردم
_هرکاری

هنوز جمله ام تموم نشدهه بودکه بازوهاموچنگ زدوچسبوندتم به درخت
بهت زدهه نگاش کردم
_چیکارمیک.....

بانشستن لباش رولبم حرف تودهنم ماسید
شوکه بی حرکت موندم که به ارومی چشاشو بست
باخیس شدن لبام ازشوک بیرون اومدم
دستام بی ارادهه دور گردنش حلقه شدوباعطش همراهیش کردم
بوس اش برعکس سری های قبل نرمواروم بود
جوری عاشقانه واروم لبامومیبوسید که کل بدنم داغ شد
دستمولای موهای کوتاهش فرستادم
بااین حرکتم عمیق لبمومکید

رمان طلسم خون169

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/26 11:15 ·

دوساعتی ازاینکه بالاخره راضی شدم روتخت بخوابم میگذشت
کلبه غرق درتاریکی بود
خروپف مردای سیاه پوست ازیه طرف،حضور ارسلان روتخت ازطرف دیگه، باعث شدهه بودبی خوابی بزنه به سرم
همش وول میخوردم
دراخرپشتموبه ارسلان کردم
پوفف چراخوابم نمیبرهه خواستم دوبارهه بچرخم که توحصارتنگی فرو رفتم
باچشای گردشدهه به دستایی که متعلق به ارسلان بود نگاه کردم
_اروم بگیر،چقدوول میخوری

مثل خودش اروم زمزمه کردم
_خوابم نمیبرهه،اینجاحس بدی بهم میدهه

صورتشو به موهام مالید
_اینجا باجادو ساخته شدهه،بایدم همچین حسی داشته باشی میگن ادما انرژی منفی شیطان رو حس میکنن

باچشای گردشدهه،ترسیدهه لب زدم
_یعنی چی،مگه جادوگرا باشیطان در ارتباطن
_خودت چی فکرمیکنی،بنظرت جادو چیزیه که خدا بهشون مادر زادی بخشیدهه، اگه اینجوری فکرمیکنی سخت دراشتباهی،بعدم ازنظرمن که خدایی وجود ندارهه،که اگه داشت ....بیخیال

*چرا حرفشوادامه نداد
کنجکاو به طرفش برگشتم
فاصله ی صورتامون تقریبا صفربود
درحالی که سعی میکردم از حرارت نفساش رو صورتم داغ نکنم خیرهه توچشاش پچ زدم

_چرا ادامه ندادی حرفتو

نگاه براقش توصورتم میچرخید،ته ته نگاهش غم بزرگی بود
که علتش یه جورایی خودم بودم
_اگه خدا وجود داشت،منوازاون زندان کوفتی خلاص میکرد،اگه وجود داشت من این همه سال بی گناه این همه سختی نمیکشیدم

دستموبی ارادهه بالا اوردمو رو موهاش گذاشتم
بی خجالت شروع به نوازش موهاش کردم
_اینجوری نگو،حتما یه حکمتی بودهه شاید خدا خواسته امتحانت کنه

دستموپس زدوازم فاصله گرفت
_هه ول کن جون جدت،چه حکمتی چه امتحانی،خودت کصشرایی که میگی رو باور میکنی که ازمن انتظارداری باورکنم