رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون133

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/15 09:21 ·

دستش دوبارهه رو بهشتم نشست
_اومم
_بهم بگو چی میخوای

*درسته پشتم بهش بودولی نمیتوستم چیزی که میخوادبشنوهه روبگم
حرفی نزدم که بهشتمومحکم چنگ زدوفشورد.
_اخ
_این کوپلت بدجور میخارهه،اوم نگا دستمو،هنوزلاش نزاشتم ولی خیس خیس شده
_اومم..اه..لطفا

انگشتشو بین چاکش کشید
_اوف چه نرموخیسه
_ارععع
_دوس داری بخورمش؟
*درسته داشتم ازشدت شهوت میمردم امازمان پریودم بود،صبح یه لک کوچیک روشورتم دیده بودم
باخجالت زمزمه کردم
_پریودم...یعنی..صبح یه نشونه هایی ازش دیدم
_اخ حتی تصورشم نمیکنی چقددهنم ازتصوراب حشرو خون کوست اب افتادهه
_بس ...کن
*تابخوام حرکتشوحلاجی کنم،منو به پشت خوابوند روتختوتابه خودم بیام بین پاهام قرارگرفت
شوکه نگاش کردم
جدی جدی میخواست اینکارو کنه؟!
_ننههه
_هیشش

*باقرارگرفتن لباش رو چاک تپلم ،لرزیدم
بادوتاانگشت لاشوبازکردوزبونشوازبالاتاسوراخم کشید
اهی ازته دل کشیدم
لعنتی زبونش خیسوداغ بود
بازبونش مایع لزج کوسمولمس کرد
زبون زدناش به قدری عمیق شدکه تقریبا داشتم ازلذت وشهوت بیهوش میشدم
به سختی جلوی جیغ زدنموگرفته بودم
تن تن لای پامولیس میزد
_عاااحح..بخورش..ارعه..اییی
باشنیدن حرفم جری ترشد
چنان کوسمومک میزد که جونم داشت بالامیومد
ملچ مولوچش کل اتاقوپرکردهه بود
مایع گرمی از واژنم سرازیرشد
انگاراونم متوجه شدکه ازحرکت ایستاد
سرشوعقب برد
خماروگیج‌ خم شدم نگاهیی به لای پام انداختم 
لبه های صورتی واژنم ازشدت شهوت متورم شدهه بود
چیزی نتونستم ببینم
باتردیدبه اون که نگاه خیره اش به پایین تنم بودچشم دوختم 
سرشو دوبارهه به کوسم نزدیک کرد
_اگه کنجکاوی بدونی چی بودهه،بایدبگم خونه
*باچشای گردشدهه نگاش کردم
واقع میخواست اینکاروکنه ،ازتصور خوردن خونم توسطش کوصم نبض گرفت
باقرارگرفتن زبونش لای پام اه بلندی ازبین لبام خارج شد
داشتم میمردم
حرکت زبونش وتلمبه هایی که باهاش توسوراخم میزد
باعث شد،گرمای شدیدی زیردلم بپیچه وبشدت بلرزم
بالیس اخرش،ابم باشدت بیرون پاچیدو دقیقا تودهنش خالی شد
بی حال چشاموبستم
حالاکه اروم شدهه بودم،دردکمی رو زیردلم حس میکردم
نشونه های ماهیانه ام بود،کاریش نمیشدکرد
ارسلان شلواروشورتموهمزمان،بالاکشید

رمان طلسم خون132

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/15 08:59 ·

اومدم دهن بازکنم حرفی بزنم که لباش باضرب رو لبام نشست
نفس توسینه ام حبس شد
باچشای گردشدهه نگاش کردم که به ارومی چشاشوبستو
تابه خودم بیام
تن داغش رو بدنم قرارگرفتوباعطش ازلبام کام گرفت.
باکشیده شدن لب پایینم تودهنش ازشوک دراومدم
بااشتیاق دستامودور گردنش حلقه کردمولب بالاییشو به دهن گرفتم
اه مردونه اش بین لبام رهاشد
وحشیانه لباموتن تن میبوسید،یکی درمیون بوسه هاشو جواب میدادم
زبونشوتودهنم هل دادکه باعطش مکیدمش
طعم شیرینوداغی زبونش اجازهه نمیداد ازخوردنش دست بردارم
اینبار اون بودکه زبون منوتودهنش کشیدومک زد
اهی ازبین لبام خارج شد
که جری ترشد
اینبارچنان لباموخورد که حس کردم لبم کبودشد،امااهمیتی نداشت
تنم از شهوت میسوخت،خیس شدن شورتمو قشنگ حس میکردم
باگازی که ازلبم گرفت،ازدردولذت به خودم پیچیدم
اخی ازدهنم خارج شد
اروم عقب کشید،نگاه خمارو نیازمندم به نگاه سرخ وشهوت الودش دوخته شد
به ارومی شصتشو رولبم کشید
_دارهه خون میاد

خمارلب زدم
_خون بیادنمیخوریش
*همین حرفم کافی بودکه دوباره لباش رولبم کوبیدهه بشه
لب زخمیمو به دهن گرفتو محکم مکید
جوری که حس کردم پارگیش بیشترشد
بی اختیار چنگی به موهاش زدمولباشوخیس بوسیدم
نامحسوس پایین تنه امو به رونش فشاردادم
مکثی کردوبه ارومی لباشوازرولبام برداشت
ازشنیدن صداش کنار گوشم،موبه تنم سیخ شد
_هوم میخارهه؟

خجالت،شهوت،خواستن،ترس
همه وهمه به یکبارهه بهم هجوم اوردن
سنگینیشوازروم برداشت
نفس حبس شدمورهاکردم
بدون نگاه کردن بهش،بالپای گل انداخته پشتموبهش کردم
چشاموبستم ،اگه میخوابیدم اروم میشدم
لعنتی هنوزم تنم داغ بود،قلبم تن تن میزد
گرماوخیسی بهشتم اذیتم میکرد
باحلقه شدن دستاش دورکمرم چشاموبازکردم
جانخوردم چون انگارمنتظربودم،حتی دعا دعامیکردم تابغلم کنه
ازپشت منوتوبغلش کشید
نفسای گرمش تو گوشم پخش میشد
دستشوزیرتیشرتم فرستاد
باحرکت انگشتش دورنافم ،گرمای بیشتری به پایین تنم هجوم اورد
انگشتش به ارومی روشکمم حرکت میکرد
فاک،دروغه اگه بگم نمیخواستم دستشوپایین ترببرهه
انگارصداموشنیدکه دستشوبه ارومی داخل شلوارم فرستاد
دیگه کنترلی رو لرزش بدنمو نفس هایی که باصدای بلند ازدهنم خارج میشد نداشتم
جوری نفس نفس میزدم انگار مسافت طولانی رو دویده بودم
دستش موزیانه رو بهشتم نشست
اهی کشیدموخودموتکون دادم
هنوز مانعی بین اون گرمای لذت بخش دستش باتپلم بود،مانعی به اسم شورت
خجالتوپس زدمودستموبه کش شلوارم رسوندم
مکثی کردودستشوبرداشت تابتونم کارموکنم
اروم شلواروشورتموباهام پایین کشیدم
تابالای زانوهام

رمان طلسم خون131

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/15 08:56 ·

نیم ساعت گذشته بود
اون هنوز توهمون حالت بود
مثلا خواب بودم
میدونم توخواب کاریم ندارهه پس باخیال راحت دستمورو شکمش گذاشتم
ازگرمای بدنش غرق لذت شدم
چقد خوب بود
دستش که رو دستم نشست،نیشم بی ارادهه بازشد
خواستم نزدیک تربشم که باشوت شدن دستم ،ازحرکت ایستادم
_انقدنچسب به من

ازعصبانیت میخواستم بگیرم لهش کنم
مردک عوضی چرا فکرمیکردم این بشرعوض میشه
باحرص پشتموبهش کردم
حرکتی نکرد
بازم به خوابیدن ساختگیم ادامه دادم
انقدکه جدی جدی خوابم گرفت...
نمیدونم ساعت چندبودچقد خوابیدهه بودم
امابافرو رفتن تو اغوش گرمی بیدارشدم
منگ خواب بودم که یهویادم اومدکجامو الان بغل کیم
ارسلان بغلم کرده بود؟!!!
چشاموبه ارومی بازکردمو
یه دور چرخیدم
باچرخیدنم،نگاهم تو چشای خمارو ابیش گرهه خورد
انقدی فاصله امون کم بودکه نفس های داغش رو لبم پخش میشد
قلب بی جنبه ام چنان شروع به جنبوجوش کردکه میترسیدم صداش به گوش اونم برسه
نگاهم توچشاش درگردش بود
صورتش هرلحظه به صورتم نزدیک ترمیشد
نگاه خیره اش ازتوچشام سرخوردورولبام مکث کرد
ازشدت هیجان نفس نفس میزدم
اب دهنموقورت دادم
توچندسانتی صورتم مکث کرد

_میخوام باهم یه قراربزاریم،الان من میخوام سخت ببوسمت امابرداشتی ازش نمیکنی
*قلبم تودهنم میزد،چی داشت میگفت یعنی میخواست ببوستم!
نگاه لرزونم بی ارادهه به سمت پایین کشیدهه شد

رمان طلسم خون130

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/14 11:43 ·

_منم یادم نمیاد گفته باشم میخوام برم

اخمی کردو خم شدسمتم
تابه خودم بیام موچ دستم اسیردست بزرگش شد
_هیچی باب میل توپیش نمیرهه،برت میگردونم خونه ات

بالجبازی دستشو پس زدم
_نمیخوام من جایی نمیرم

انکشتشو تهدید وارجلوی صورتم تکون داد
_ببین منو، کفرمنودرنیار،بلندشوتابزور نبردمت

نوچی کردم 
_مگه نه اینکه جای زن پیش جفتشه،تااونجایی که یادم میاد،من هنوز جفتتم هرجابری منم باهات میام

پوزخندرومخی، کنج لبش نقش بست
_تاچندوقت پیش که خودتو میکشتی خلاف اینوثابت کنی چیشدالان یادت افتاد جفتمی

نگاهموباخجالتی که نمیدونم ازکجایهوپیداش شدازش گرفتم
_نه جونم من کی همچین حرفی زدم،اگرم گفتم یادم نمیاد مهم الانه که قبول دارم جفتمی

نیشخند ترسناکی زد 
_اوکی بیبی حالاکه خودتم قبول کردی، بایدبهت بگم وظیفه ی زنادرمقابل جفتشون چیه

دروبستوجلواومد
ازترس داشتم قالب تهی میکردم
نکنه بخواد...
نه بابا فکرنکنم اون ازم بدش میاد
خب دیوونه حشریت که این چیزا سرش نمیشه
ازفکر رابطه رنگم پرید
دستشوبه دکمه های پیراهنش رسوندو شروع به بازکردنشون کرد
باچشای گردشدهه نگاش میکردم که نزدیکو نزدیک ترشد
بانشستنش روتخت،خودموسریع عقب کشیدم
هرچی اون نزدیک ترمیشد من عقب تر میرفتم تاجایی که روم خیمه زد
چشام ازفرت ترس گردشد
میخواست چیکارکنه
افکارمنفی به سرم هجوم اوردن
بی اراده چشامومحکم بستم

دقایقی گذشته بودولی حرکتی نکرد
با بازکردن چشام باسقفوتاریکی اتاق روبه روشدم
هدفش چی بود ترسوندن من یا خاموش کردن آباژور
کنارم بافاصله درازکشیده بودوارنجش رو چشاش گذاشته بود
نمیتونستم نگاه ازش بردارم
حالامیفهمیدم چقد دلتنگشم

_زیاد خوشحال نباش،فردا اول وقت بایدازاینجابری،الانم بجای دیدزدن من،بگیربخواب

باشنیدن صداش،زهره ترک شدم
عجب ادمی بودا ازکجافهمید دارم نگاش میکنم
سعی کردم به چیزی فکرنکنم
حالاکه اینجام نمیخواستم این فرصتوازدست بدم
لبخندی که رفته رفته داشت رولبام شکل میگرفتوسریع جمع کردم
چشاموبستمو وانمود کردم خوابیدم
تاخوابش سنگین بشه

رمان طلسم خون129

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/14 11:36 ·

ناباور سرتکون دادم،این این نمیتوست واقعی باشه
من نمیتونستم انقدبرای اون نحس باشم
سرم ازشدت شوک تیرکشید
چرا تموم نمیشد
چراااا
سرموبین دستام گرفتم،باعجزنالیدم
_راهی..راهی هست برش گردونیم؟
_ارعه ولی میشه گفت یکم سخته
مشتاق نگاش کردم
_هرکاربتونم میکنم
*مردد نگام کرد
_فکرنکنم بتونی
_میتونم فقط بگوچیکاربابدبکنم
_ارسلان چندبارسعی کرد،پیداش کنه،حتی موفقم شدباکمک بهرام،اما چون طلسمش کامل نشکسته واون خرس لعنتی هنوز تو وجودش زنده اس،گرگش برنمیگردهه

سخت نبود درک حرفاش 
میدونستم مقصود حرفش چیه
اون میخواست من پیش قدم شم برای شکستن طلسم
من ازخدام بود،من هنوزم جفتش بودم هنوزم دیوانه وار عاشقشم
ولی راضی کردن اون سخت تراز هرچیزیه
مطمعنم دلش نمیخوادحتی لمسم کنه چه برسه بخواد....
پوف چنگی به موهام زدم
نمیدونم چقد توفکربودم ،حتی متوجه رفتن شاهینم نشدم
زمانی به خودم اومدم که هوا تاریک شده بود
به پشت رو تخت درازکشیدم
خیره به سقف بودم که کسی وارد اتاق شد،قدم به قدم نزدیک شد

آباژورکنارتختوروشن کرد
بی فکرغرزدم
_خاموشش کن کورشدم شاهین
_مادمازل نمیخوان زحمتوکم کنن
*باشنیدن صدای جدی ارسلان سیخ توجام نشستم
لبخند کج کوله ای تحویلش دادم
ازتخت فاصله گرفتوتکیه داد به دیوار، دست به سینه نگام کرد
سرموبه معنی چیه تکون دادم که پوف کلافه ای کشیدوبی توجه به نگاه گیجم اینبارسمت کمد رفت
نمیدونم دنبال چی میگشت
چیزی شبیه به مانتو وشالی ازکمدبیرون کشیدوبه سمتم اومد
دهن بازکردم حرفی بزنم که اونارو روصورتم پرت کرد
_بپوش،میبرمت خونت

حرصی مانتورو ازروصورتم کنارزدم
_من همین الانشم توخونه امم

ابرویی بالاانداختوباتمسخرگفت
_یادم نمیاد سندخونمو بنامت زدهه باشم
 

رمان طلسم خون128

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/14 11:31 ·

متقابلا دادزدم
_ارعه لعنتی متاسفم متاسفم متاسفم بفهم منم دارم میسوزم منم کم درد نکشیدم،چرا منونمیبینی

دهن بازکرد حرفی بزنه که درباضرب بازشدوشاهین پریدتو
بانگرانی نگامون کرد
_چخبرتونه صداتون تاپایین میاد

سرموپایین انداختم،روی نگاه کردن به هیچکدومونداشتم
ارسلان بی حرف بدون نگاه کردن به من یا شاهین ازاتاق بیرون رفت
بارفتنش روتخت فرود اومدم
بغضم باصدای بلندی، ترکید
صدای هق هقم برای خودمم غریب بود
چرا یه درصد احتمال ندادم،اینحوری بشه چرا انقد خوش خیال بودم که تصورمیکردم بادیدنم خوشحال میشه
احمقی اریکاخیلیم احمقی
بانشستن شاهین کنارم،ازجنگیدن باخودم دست برداشتم
_بهش حق بدهه،تیموربلایی نموندکه سرمون نیاورده باشه علل خصوص ارسلان ،خودتوبزارجای اون،داداشش رهاش کرد،۱۵سال ازعمرش زندونی بود،خواهرشو ازدست داد،حالافهمیده تودخترتیموری ومیشه گفت همه اینا بخاطرتوشدهه،هرکس دیگه ام بود همینطور رفتارمیکرد،حتی شاید خیلی بدتر ،بدون خیلی براش ارزش داشتی که سرت هنوز روگردنته

باتعجب نگاش کردم
چرافکرمیکردن همش تقصیرمنه
درسته من مسبب همچیزبودم
ولی من چه گناهی داشتم،منی که روحمم ازهیچی خبرنداشت
انگارازنگاهم حرفموخوندکه نگاهشومستقیم بهم دوخت
_نمیخوام بگم تومقصری نه ،توهیچ گناهی نداری امادرحق ارسلان خیلی ظلم شد،اریکا ارسلان حتی بخاطرتو گرگشم ازدست داد

بابهت نگاش کردم چی  داشت میگفت 
_چیی میگی..گرگ..چه گرگی
_بزاراینحوری بهت بگم،ماگرگینه ها یه روح گرگ زمان تولدمون باهامون متولدمیشه،زمانی که این روح ازبدنمون جداشه،مادیگه نمیتونیم شیفت بدیم،حتی قدرتمون نسبت به قبل کمترمیشه،ارسلان برای پیداکردن تو بایه فرشته ی مرگ ملاقات میکنه،اونم درعوض کمک کردن بهش،روح گرگشو ازش میگیرهه
 

رمان طلسم خون127

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/14 11:16 ·

_می..میخواستم...تسلیت بگم
*ازیاداوری مرگ ناعادلانه ی ویدا،قطره ی اشکی بی اراده ازچشمم چکید
اما جوابم پوزخند صدا دار ارسلان بود
باحرص اشکاری چونه امورهاکرد
پشتشوبهم کرد
_تسلیتتو گفتی میتونی بری
ناباور نگاش کردم انگارکه منومیدید،ازسردی لحنورفتارش، قلبم درد گرفت
باچشای بارونی از روتخت بلندشدموبه سمتش رفتم
عصبی بازوشوگرفتموبرش گردوندم سمت خودم
بادیدن چشای سرخواخمای درهمش کوپ کردم،ولی نباید کم میاوردم
_میشه دلیل این رفتارتو بدونم؟

درکمال تعجب لباش به خندهه بازشدوباصدای بلندی زد زیرخندهه
گیجوترسیده به اونکه دیوانه وار قهقه میزد خیرهه شدم
این خنده ها نرمال نبود
عصبی بود،جنون توش موج میزد
بعداز لحظاتی خندشوخوردو بانگاه برزخی بهم خیرهه شد
_خری یاخودتی زدی به خری،هنوز نفهمیدی چه غلطی کردی،بخاطرتوبخاطرتوی جنده بخاطرتویی که توله ی حرومی تیمور بودی خواهرمن مرد،میفهمی یانه بازم بگم برات بخاطرتو زندگی من نابود شد،همچیموگرفتی از روزی که اومدی توزندگیم ،زندگیموگاییدی،همچیموازدست دادم،بازم بگم،حالااومدی که چی تسلیت بگی توبه گور بابای پوفیوست خندیدی دختره ی عوضی
*ازصدای بلندوخشمگینش نه بلکه ازتوهیناش لرزیدم ازحرفایی که بابی رحمی بارم کرد
صدای شکستن دلموشنیدم،دم نزدم
نمیخواستم روی زخمش نمک بپاشم
موهاشوچنگ زد
کلافه بود،عصبی بود،غمگین بود
حق داشت،من لعنتی ناخواسته زندگیشونابود کرده بودم
اشکاموپس زدم
_من...نمیدونستم..نمیخواستم..این..اینجوری..بشه...متاسفم

پوزخندصدا دارش بغض شد چسبید بیخ گلوم

_متاسفی 
سرموتکون دادم که دادزد
_متاسفی ارعه

رمان طلسم خون126

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/13 10:52 ·

چندساعتی بود اومدهه بودم،بچه هاکلی سوال جوابم کردن
میشه گفت کلی ازدیدنم خوشحال شدن
انتظار این همه خوشرویشون رونداشتم
ولی اونابامعرفت ترازچیزی بودن که نشون میدادن

هنوز خبری از ارسلان نبود
به گفته حامدباشاهین برای شرکت توجلسه ی محفل رفته بودن
جالب بود،هم باباهم ارسلان هردورفته بودن
حتی منم کنجکاو بودم محفل کیو به عنوان عضواصلی وجای تیمور، انتخاب میکنه
درحالی که تواتاق قدم روگرفته بودم ،یه لحظه خودموجلوی اینه دیدم
این من بودم؟!
رفتم جلوتر
بادیدن خودم،هینی کشیدم
پوفف خاک برسر خنگت کنن اریکا
شبیه آدمایی که ازآمازون فرارکردن شده بودم
موهام به هم ریخته بودوصورتم رنگ پریده
تنم از دویدن زیاد خیسوچسبونکی شده بود
بایه تصمیم نهایی،راهی حموم شدم
****
_اخیش راحت شدما

لبخندی رولبام نشست حالاموهام مرتب بود،بااون ارایش ملایم حسابی خوشگل شدهه بودم
خخ
تیشرتوشلواری تنم کردم
خیلی خسته بودم
حتی واسه ناهارم نرفتم پایین
واقعاروم نمیشدبعداز مرگ ویدا پرو پرو برم توجمعشون

انگارکه اتفاقی نیوافتادهه باهاشون غذابخورم.
خودمورو تخت پرت کردم
سرموبه بالشت چسبوندم
بین خوابوبیداری بودم که بوی خوشی زیربینیم پیچید
لبخندی زدم
این بوچقداشنابود
_هردومون خوب میدونیم خواب نیستی

باشنیدن صدای بم وخش داری که شنیدنش مدت هاشده بودارزوم
ضربان قلبم بالارفت
ازحالت منگی بیرون اومدم
حتی نفس کشیدنم یادم رفت
مثل برق گرفته ها چشاموبازکردم
برخلاف تصورم که الان باصورت اخمالو خشمگینش روبه رومیشم
ارسلان کاملا خونسردبود
اب دهنموقورت دادمو توجام نیم خیزشدم
_اینجاچیکارمیکنی؟

جرعت نگاه کردن توچشاشو نداشتم
جوابیم برای سوالش نداشتم
باخم شدنش روموچنگ زدن چونه ام
هینی ازترس کشیدمونگاه ترسیده ولرزونمو تونگاه یخی ابی رنگش دوختم
_یادمه یه زبون سه متری داشتی،یالاوقت ندارم،واسه چی اینجایی
_من..من
*اخم جذابی روپیشونیش نشست
_میشنوم

رمان طلسم خون125

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/13 10:47 ·

حتی یکیشون رفت لای بوته هاروبگردهه
خنده اموبزور کنترل کردمو
بادو از اونجا دورشدم
نمیدونم چقد دویدهه بودم
ولی باسوزش سینه ام بلاخرهه گوشه ای وایستادم
درسته قلبم درمان شدهه بودولی یه ادم عادیم بعدازکلی دویدن کم میاورد
یکم که حالم جااومد
دوبارهه راه افتادم بارسیدن به خیابون اصلی،دستموبرای گرفتن تاکسی بلندکردم
بلاخرهه یکی وایستاد
باخوشحالی سوارشدمو ادرس عمارت ارسلان رو دادم
ازشدت هیجان قلبم توسینه ام میزد
حتی برام مهم نبود چرا تاالان سراغی ازم نگرفته اونی که عاشق بودمن بودم پس نمیخواستم برای دیدنش لحظه ای صبرکنم
***
بعدازنیم ساعت بالاخرهه رسیدم
پیادهه شدم
بادیدن عمارت بزرگوباشکوه روبه روم،استرس به جونم افتاد
هوف حالا چه دلیلی برای اومدنم بیارم
نفس عمیقی کشیدم تابلکه یکم ازاین استرس کوفتیم کم کنم
زنگ دروفشوردم
دربدون پرسش باصدای تیکی بازشد.
هوف خدایاخودموبه خودت سپردم.
باقدم های کوتاهواروم به سمت دراصلی رفتم.
حامدوپیمان جلوی دروایستاده بودن
بادیدن جدیتشون خندم گرفت
مثل بادیگاردا نگاهشون دائم،اطرافومیپایید
جلوتر رفتم
_سلام
هردو نگاهشون به سمتم کشیده شد،کاملا معلوم بود جاخوردن.
حامدزودتربه خودش اومد
_سلام،اینجاچیکارمیکنی تو؟!
پیمانم جواب سلامموباتکون دادن سرش داد
سرموپایین انداختم ،حق داشتن بپرسن چرا اینجام
تک سرفه ای کردم
_میشه برم داخل؟
*گیج سرشوتکون داد
وازجلوی درکنار رفت.
 

رمان طلسم خون124

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/13 10:42 ·

بازم بی ارادهه بغض کردم،بازم فکرم سمت ارسلان کشیدهه شد
یعنی الان حالش چطورهه،بهم فکرمیکنه یانه فراموشم کردهه
اخرین بار از زیر زبون بابا کشیدم،فهمیدم حالش خوبه ودارهه گله رو سرپامیکنه،حتی تصور غمی که میکشه برام دردناکه،اون عذادار دختریه که از خواهری براش چیزی کم نزاشته بود،کسی که بخاطرمن بی ارزش جونشوفداکرد
ارسلان هرچیم ببخشه عمرا اگه ازاین مسئله بگذرهه
حتما تاالان دلیل مرگ ویدا رو که من بودم،روفهمیدهه
اهی ازته دل کشیدم
باید میرفتم به دیدنش
بایدبرمیگشتم پیشش
بایدمیفهمیدم این مدت چی بهش گذشته،بیشترازاین طاقت دوریشونداشتم
عزمموجمع کردم
کاغذوخودکاری ازتوکشودراوردمو برای بابا یه یادداشت نوشتم
یه خداحافظی مختصر
نیازی به ساک نبود،من اونجام لباس داشتم
گوشیموکه بابا به تازگی بهم هدیه داده بود رو توجیب مانتوم گذاشتم بایه نگاه اخرتواینه
اروم از بالکن پایین پریدم
یکم صبرکردم تااین حمید خرمگس برعه ناهاربخورهه
زیاد طول نکشیدکه به سمت اتاقک ته حیاط رفت
بی معطلی به سمت درحیاط دویدم
دورو باکمترین سروصدابازکردموازحیاط بیرون زدم
بانگاه به اطراف متوجه دوسه نفر که ازدور ویلارو تحت نظرداشتن،شدم.
خودموپشت دیواری که به اون طرف دیدنداشت قایم کردم
یواش خم شدم،سنگ کوچیکی که کنارپام بودو برداشتم
نفس عمیقی کشیدم شایداحمقانه بودولی چون توفیلماهمیشه جواب میدادمیخواستم امتحانش کنم
سنگ رو باتموم زورم به سمت مخالف خودم پرت کردم
نقشه ی احمقانه ام انگاری جواب داد چون توجهشون به اون سمت جلب شد

رمان طلسم خون123

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/12 12:41 ·

*ازاینکه باباعلاوه برمن جون ارسلانم براش مهم بود،کورسوی امیدی تودلم روشن شد،سعی کردم لبخندمو پنهان کنموسوالای بعدیموبپرسم
باشیطنت لب زدم
_اون پسره ی احمق داداشته مثلا
*اخمی کرد
_شنیدم چی گفتی
_منم گفتم بشنوی خب،بیخیال نگفتی چراصنم همچین کاری کرد،چرا تیمور رو لوداد؟!

شونه ای بالاانداخت
_احتمالا از اینکه یه غلام حلقه بگوش باشه خسته شده بود،بعدم وقتی حقیقتوبهم گفت،کلی خواهش کرد تورونجات بدم،میتونم حدس بزنم علاقه ی زیادی بهت داشته

پوزخندتلخی کنج لبم نقش بست،چه فایدهه وقتی یه عمربازیم داد،زمانیم که پشیمون شد،به دست تیمور کشته شد
هنوزم بایاداوری اون روزکذایی ازترس شباکابوس میبینم
من تواون روز نحس تنهاهمدمم تنها رفیقموازدست دادم،ویدارو ازدست دادم
کسی که توسخت ترین شرایط کنارم بودوبی چشم داشت بهم محبت کرد،هنوزم خودمونبخشیدم اون جونشوبرای من لعنتی ازدست داد
بازم بایاداوری اون اتفاق ،بیشتروبیشترحالم از اون تیمور بی وجود بهم خورد،بااینکه به بدترین شکل به دست شاهینوافرادگله کشته شدولی هنوزم هیچکس نبخشیده بودش
مرگ مجازات خیلی ناچیزی بود درمقابل کارای اون مردک
ازخودم بیزاربودم که همچین حیوونی پدرم بودهه
کسی که تمام مدت ازمن به عنوان یه مهره برای جلوبردن نقشه هاش استفاده کرد بدون اینکه روحمون باخبربشه،بابابهم گفت که وقتی یک ماهم بودهه، تیمورمنوجلوی خونه ی بابا اریامیزارهه،باباهم بااومدن من به زندگیش به طرزبدی بهم وابسته میشه جوری که کلافراموش میکنه من دختر واقعیش نیستم
تیمورم ازاین مسئله استفاده میکنه و شروع به تهدید جونم میکنه باباکه اون تهدیدارو جدی نمی گرفته راحت ازبغل این تهدیدا ردمیشه تااینکه تیمور یه شب بی هوا منومیدزدهه واینبار بابا جدی جدی میترسه و تن به خواسته ی اون اشغال میدهه
همه حتی ارسلانی که دوهفته بود ازحالت کماخارج شدهه بود ازگذشته خبردارشدن
ولی کدورتوکینه ی باباو ارسلان هنوزم هنوزهه پاربرجاست.
بابا اجازهه نمیداد حتی به دیدن ارسلان برم به دیدن کسی که میدونستم دیگه عشقش برام ممنوع نیست
کسی که جونم به جونش بندبود
شبهاازفرت گریه ودلتنگی بزور میخوابیدم،هرشب باکابوس مرگش باجیغو وحشت ازخواب میپریدم،اصلا به چه دلیل میرفتم،منواون هیچ نسبتی جزاینکه اون عموی ناتنیمه، نداریم.
تنهاهمدم شب های وحشتناکم قرصای ارامبخشو اغوش بابابود.
 

_من دارم میرم مواظب خودت باشیابابا
_اریکااا،باتوام دخترم
*باصدای بابا ازعالم فکروخیال بیرون اومدم گیج نگاش کردم
_جانم چیزی گفتین؟
_خانموباش کجاسیرمیکنی دوساعته دارم صدات میزنم،گفتم من دارم میرم محفل،قرارهه بجای تیمور کسیو جاش بنشونن،تامن میام حواست به خودت باشه

_باشه توام مواظب خودت باش

*سری تکون دادوبابوسیدن پیشونیم از اتاق خارج شد
دوبارهه من موندمو یه عمارت در ندشتویه حمید بدعنق که مثل عجل ملق نمیزاشت قدم ازقدم بردارم