رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون192

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/1 10:20 ·

دوروز بعد

نگاه بی فروغم رو به زنومردایی که با لباسای گرون قیمتشون فخرمیروختنو باصدای بلندمیخندیدن ،دوختم
چقد مضحک بود
این مهمونیا
یه نمایش مسخرهه که اسمش رو مهمونی گذاشته بودن
پوزخندتلخی زدم
بابا  درحال گپ زدن با ادموند مرد سن بالایی که یه گرگینه ی پیرکه ازقضاثروت زیادی داشت،بود
منم به اجبار کنارشون نشسته بودم
خوبی نشستن اینجااین بودکه ازشرنگاهای خیره وهیز ماروین خلاص میشدم
توهمین فکرا بودم که دستی به طرفم دراز شد
بی حوصله سرموبلند کردم ببینم کیه که با رافئل روبه رو شدم
لبخند گرمو شیطونی روصورتش بود
بادیدنش لبخندهر چندکوچیک بعدازمدت هارولبام نقش بست
بابا بادیدن رافئل اخمی کردوخواست چیز بگه که سریع دستمو تودست منتظرش گذاشتموازجام بلند شدم
بابا انگاربدجور تو آمپاس قرار گرفته بود،حرفی نزد
که ماهم رفتیم سمت پیست رقص
رافئل تک خنده ای کرد
_غلط نکنم الان اریاخان توذهنش به چند روش سامورایی دارهه دخلمو میارهه

خندیدمو دستامو روشونه هاش گذاشتم
_ارعه مطمئنم تنهاگیرت بیارهه خرخرتو میجوئه

_بیخیال میدم ارسی گازش میگیرهه حالش جامیاد

درحالی که لباموگازمیگرفتم تاخنده امومهارمنم،زدم روشونه اش
_هی بابامه ها،بعدم ارسی کیه

ابرویی بالاانداخت
_ارسلانو میگم

بااوردن اسم ارسلان لبخند ازرولبام پرکشید
رافئلم به وضوح این تغییرو حس کردکه سعی کرد بحثوعوض کن
_هی بیخیال ادای ننه مرده هارو درنیار،بگو ببینم این مدت چیکارا کردی،شنیدم دونفرو نفله کردی

چشاموبراش گرد کرد
_توازکجا فهمیدی

چشمکی زدودرحالی که یه دور میچرخوندتم گفت
_من همون حکم موش تودیوارو دارم،نشنیدی میگن دیوار موش دارهه موشم گوش دارهه

لبخندی زدم
_تو واقعا ادم عجیبی هستی،راستی اینجا چیکارمیکنی
_پع خانموباش این جشنو من ترتیت دادم،فکرکنم توهنوز خبرنداری من کیم

به فکرفرو رفتم 
یعنی چی که کی بود خب اونم یه الفای ساده بود دیگه
نگاه گیجموکه دیدخم شد سمت گوشم
_میخوام یه رازی بهت بدم
_چه رازی
_اسم اردوان رو تاحالا شنیدی

*کمی فکر کردم،اردوان اردوان کی بود
بایاداوری اردوانی که ارسلان باهاش ماروین رو تهدید کرد
چشام تااخرگردشد

_نگوکه تو اردوان بزرگ...

بانشستن دستش رو دهنم ،حرف تودهنم ماسید
_هیشش چخبرته دختر دادنزن،هیچکی نمیدونه من کیم

باهمون بهتو چشای گردشده دستشوازرودهنم برداشتم
_امکان ندارهع،اولا هیچکس اونو ندیدهه تاجایی که من خبردارم بعدم مگه اسم تورافئل نیست

_رافئل اردوان راد،همه منورافئل راد میشناسن کسی اسم کاملمونمیدونه
 

رمان طلسم خون191

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/1 10:15 ·

*پشت سرهم حرف زده بودم عقده هامو غمامو بیرون ریخته بودم
نفسی گرفتموباصدای لرزونی ادامه دادم
_برام مهم نیست اون دشمنته یا داداشت یا هرکس دیگه ای ،من عاشقشم حتی اگه منو نخواد

باسیلی که بابی رحمی توصورتم فرود اومد
لال شدم
برای دومین باربودبابا دست روم بلند میکرد
اما برام مهم نبود
نگاه خیسمو به چشای سرخش دوختم
انگشت اشاره اشو تهدیدوارجلوصورتم تکون داد،عصبی شمرده شمرده گفت
_منوببین اریکا،کاری نکن چشامو روهمچیز ببندمو برخلاف خواسته ی قلبیم،قلبتوبشکونم ،دارم بهت هشدار میدم هرحسی نسبت به اون بی ناموس داریو ازسرت بیرون کن،انقد تجربه دارم تافرق بین عشقوهوس بچگانه رو تشخیص بدم،هرکارکردی هرچی که بودهه به کل ازسرت بیرون کن فهمیدی،وگرنه بدتامیکنم باهات

*بانگاه لرزونوبارونیم ناباور نگاش میکردم
که زیرنگاه بهت زده ام ازاتاق بیرون رفتو پشت سرش درومحکم کوبید

بارفتنش زانوهای سستم به جلوخم شدو روزمین فرود اومدم
نفس نمیتونستم بکشم
یه چیزی مثل خره چسبیده بود بیخ گلوموراه نفس کشیدنموبسته بود
دستمو مشت کردمو محکم به قفسه ی سینه ام کوبیدم
باترکیدن بغضم
نفسم رهاشد
نفس نفس زنون باصدای  بلند،گریه میکردم
حالادیگه تواین دنیای لعنتی خودم بودمو خودم
دلگیربودم ازهمه کس ازهمه چیز
طالع منم اینجوری نوشته شده بود
غم درد تنهایی
بابا چطور تونست انقد راحت ازم بخواد ازقلبم بگذرم
ارسلان قلبم بود
قلب برای ادمیزاد همچیزهه اگه نباشه ادم زنده نمی مونه
اگه بابابخواد من قید ارسلانوبزنم
من تبدیل به یه مرده متحرک میشم
شایدم بهترباشه خودمو ازاین زندگی کوفتی خلاص کنم
تااینکه تبدیل به یه جنازهه ی  زنده بشم
****

رمان طلسم خون190

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/1 10:12 ·

ازیاد اوری چندروز پیش اخمام رفت توهم
نکنه بازم میخواد اون عوضیوببینه

_بابا اگه قرارهه بریم خونه ی ماروین یا جایی که اونم باشه ازالان بهت بگم من نمیام،اگرم بیام اونوببینم شده باشه پرواز میکنم ولی برمیگردم خونه

سری از روی تاسف برام تکون داد
_نترس مربوط به ماروین نیست،بعدم من نمیفهمم دلیل این همه نفرتوترست ازاون چیه

هیستریک وار خندیدم
شوخیش گرفته بود

_باباجونم بابای گلم توالان جدی داری اینو میپرسی یعنی دلیل این نفرتو ترس دخترتو نمیدونی

بابادستاشو روشونه هام گذاشتو جدی نگام کرد
_یعنی دلیل دیگه ای ندارهه مثلادلیلی که احیانا مربوط به ارسلان باشه

اخمی ناخواسته روپیشونیم نقش بست
دستاشو کنارزدم
_بابا یعنی تو دختر خودتو نمیشناسی،اینم حرفه تومیزنی

بابا برخلاف تصورم که فکرمیکردم الان پشیمونوناراحت میشه اخم غلیظی کردوگفت
_فکرمیکردم میشناسمت اما اشتباه میکردم،تو تموم باورم نسبت به خودتو ازبین بردی،میخوای بشنوی دلیلشو هوم

جوابی ندادم که دادزد
_باتوام میخوای بشنوی

صدای بلندش بغض شد چسبید بیخ گلوم
باهمون تن صدا ادامه داد
_تموم باورموازبین بردی اریکا ،ازاعتمادمم که دیگه اصلا نمیخوام حرف بزنم،توچیکارکردی هان اریکا رفتی با ارسلان باکسی که برادر تنی منه....حتی خجالت میکشم بگم چیکارکردی،همجا ازمردم روستابگیرتا اعضای محفلوسگای ارسلان راجب دخترمن حرف میزنن
ازهرزهه بودن دختر من حرف میزنن میفهمی این یعنی چی

بلندزدم زیرگریه 
بااشکایی که کنترلش سخت ترازهرکاری بود دادزدم
_نه نمیفهمم یعنی چی نمیخوامم بفهمم،مگه شمافهمیدن که من بفهمم،شمایی که این همه سال بهم دروغ گفتین همچیو قایم کردین،من حتی دیگه به چشامم اعتماد ندارم چه برسه به بقیه شمادیگه از اعتماد بامن حرف نزن،تموم بچیگم با عذاب وجدان سپری شد،میدونی چرا چون گفته بودین مادرم بخاطر من مرد،گفته بودین شما بجای اون منونجات دادین از اتیش سوزی،میفهمین تنهایی یعنی چی نه نمیفهمین من کل بچگیو کل نوجوونیم تنهابودم،همیشه توحسرت بودم،فکرمیکنین همچی پوله نههه والا نه من بابا میخواستم بجهنم که مادرنداشتم لاقل میدونستم بابا دارم
ولی توروهم نداشتم،بهم میگی هرزهه به دخترخودت میگی هرزهه مهم نیست بگو اما بدون دلیل داشتم،ارعه دلیل داشتم دلیلم مردی بود که باتموم زخمایی که بهش زدین باتموم بدی که درحقش کردین همیشه هوامو داشت همیشه کنارم بود که اگه نبود الان اینجانبودم
 

رمان طلسم خون189

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/1 10:08 ·

تک خنده ای کردوگفت
_بهت نمیاد کینه ای باشی،گذشته ها گذشته گلم

باحرص جواب دادم
_کینه ای نیستم فقط نمیتونم کسیوکه قصد کشتنمو داشتو فراموش کنم

تیکه امو گرفت
لبخند مثلا اطمینان بخشی زد
_من به پدرتم توضیح دادم،من قصدم کشتن کسی نبود،فقط میخواستم یه گوش مالی ریزی به ارسلان ادیب بدم همین

*بابا ساکت بودوحرفی نمیزد
هه اگه حرف میزد جای تعجب داشت
بابا از ارسلان متنفربود
پس ظاهرا ازبابت دشمنی ماروین با ارسلان ،خوشحال بود
دستای بابا رو پس زدموبااخم گفتم
_توشاید بتونی بابامو با حرفای قشنگودروغت قانع کنی،اما من یکیو نمیتونی

به دنباله ی حرفم،بدون اینکه اجازهه بدم جواب بدهه،باسرعت ازپله ها بالا رفتموخودمو به اتاقم رسوندم
داخل شدموسریع درو قفل کردم
تا اون کثافت اینجابود
من امنیت جانی نداشتم
هوف عقلم قدنمیدهه ،باباچطور این مردتیکه رو به خونه راه داده
هه لابد نفرت از ارسلانو اون جایگاه کوفتی تومحفل باعث شده بابا بااون کثافت رفیق شه
کلافه خودموپرت کردم روتختوبه سقف خیره شدم
خداکنه شرماروین هرچه زودتر ازسرمون کم شه
واقعا تواین اوضاع حوصله ی اون مردتیکه ی هفت خطونداشتم

*****

*باصدازدن پی درپی بابا،به سختی لای چشاموبازکردم
گیجومنگ ازروتخت بلندشدم
درحالی که دوبار ازشدت گیجی کم مونده بود باکله بخورم زمین 
دستمو بند دیوار کردمو دراتاقو باز کردم
بابا  بادیدن قیافه ام چشاش گردشد
_خواب بودی

چشامو چپ کردم 
_نه اداشو درمیاوردم،پدرمن وقتی صدامیزنی پشت سرهم ،جواب نمیدم یه درصد احتمال بدهه خواب باشم یانه دسشویی باشم یانه حم....

_خیلی خب حالا ولت کنم تاصب ادامه میدی،یه دستی به سرو روت بکش شب قرارهه بریم جایی
 

رمان طلسم خون188

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/31 10:22 ·

(یک هفته بعد)

یه هفته از برگشتنم به خونه میگذشت
یه هفته ای که کل روزاش با گریه و یاد ارسلان به سختی سپری شد
بابا تواین مدت نه راجب ارسلان نه رابطه ام باهاش هیچ حرفی نزد
ازاین بابت ممنونش بودم
باباهمچنان مثل سابق باهام خوب بود

موهای خیسمو از بالا دم اسبی بستموجلوی اینه نشستم
نگاه بی رمقم به اینه دوخته شد، دختری رنگ پریدهه با چشای یخ زده وگود افتاده اش ،توقاب اینه بهم دهن کجی میکردوحال داغونموبه رخ میکشید
تواین بین نگاهم اینباربه سمت نشونم  کشیدهه شد
تتوی زیبایی که حالا تکمیل شده بود
تصویرگرگ درحال زوزهه ودختربرهنه ای که کنارش وایستاده ونگاهش به اسمونه
دستمونوازش وار روش کشیدم
ویدا قبلا گفته بود،وقتی طلسم شکسته شه،نشونم کامل میشه
پس زیاد از دیدنش جانخوردم

باصدازدن بابا ازفکربیرون اومدم

_اریکابابا

منم مثل خودش بلندجواب دادم
_بله
_بیاپایین مهمون داریم عزیزم

*مهمون،چه واژه ی غریبی 
مااصلا کسیو نداشتیم که بخواد بیاد بهمون سربزنه
شونه ای بالا انداختم
لباسم خوب بود
یه ساحلی بلند ابی فیروزه ای،پوشیده بودم
اروم از پله ها پایین اومدم
صدای حرف زدن بابا،با مهمونی که نمیدونستم دقیقا کیه رو، میشنیدم
به پذیرایی که رسیدم
بهشون نزدیک شدم
مردی که معلوم بود کتوشلوار تنشه پشت به من نشسته بود
وصورتش مشخص نبود
جلو تر رفتم
خیلی سادهه سلام کردم
_سلام

هم بابا هم مرد غریبه به سمتم برگشتن
بادیدن مردنفرت انگیز روبه روم
جاخورده قدمی به عقب برداشتم
بابا چطور این بی شرف رو راه داده بود توخونه
با دیدن واکنشم
هردو ازجاشون بلندشدن
ماروین که انگاراز واکنشم زیاد خوشش نیومده بود،قدمی به سمتم برداشت که بی ارادهه جیغ زدم
_نیاجلووو

بابا که کاملا جاخوردهه بوداز جیغم به سمتم پاتندکردو شونه هامو چسبید
_اریکا خوبی عزیزم

نفس نفس میزدم

_خو..بم

بابا سرمو دراغوش گرفت
_دخترم ،ماروین نمیخواد بهت صدمه بزنه

ماروین جلواومد،لبخند مضخرفی تحویلمون داد
_ازدیدن دوباره ات خوشحالم بانوی زیبا

بانفرت لب زدم
_اما من ناراحتم

رمان طلسم خون187

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/31 10:17 ·

بابا اینبارمستقیم به من چشم دوخت،پوزخند تلخی زدوگفت

_شنیدی اریکاخانم،هوم شنیدی دختراحمقوساده ی من،فهمیدی چقد برای این مرد ارزش داری،حالا بازم میخوای توروی من وایسیو اینجابمونی

باتموم دلخوریم باتموم ناراحتیم میخواستم یه ارعه ی محکم بگم،بگم ارعه میمونم اما پارو دلم گذاشتمواز ارسلان فاصله گرفتم
بابا،بازومو گرفتو بدون نگاه کردن به عقب به سمت خروجی رفت
دنبالش کشیده شدم
قدم دومو هنوز برنداشته بودم که دستم ازپشت کشیده شد
با ایستادنم باباهم وایستاد،برگشت سمتم که منم همزمان برگشتم عقب
بادیدن ارسلان،نگاهمو ازش دزدیدم که عصبی گفت
_کجااا

بابا بجای من جواب داد
_خونه ی من،حالاکه جوابتو گرفتی بکش کنار

ارسلان اما محکم تر دستمو گرفت
_اریکا الان رسما جفت منه حق نداری بزور ببریش جایی

اینبارمن بودم که مداخله کردم،دستشو با انزجار به عقب هل دادم
با نگاه سردوخالی از احساس،بهش خیرهه شدم
بادیدن نگاهم،به وضوح شوکه شد
بی حرف عقب کشید که
به سمت بابا برگشتم
به سمت درحیاط حرکت کردیم
بدون اینکه یک بارم به عقب برگردم فقط دنبال بابا میرفتم
لحظه ی اخر صدای حامدوشنیدم 
_آلفام شرمنده ام،نتونستم جلوشوبگیرم،به هرحال برادرتونه

*از حیاط که خارج شدیم دیگه صداشونو نشنیدم

*****
مثل ادمایی که همچیشونو ازدست دادن،خیره به نقطه ی نامعلومی سرمو به شیشه ی سرد ماشین چسبوندم
تنهاروون شدن اشکام رو گونه هامو حس میکردم
این حق من نبود،بود؟!
قلب بی صاحبم بااینکه خیلی بدشکسته بودبازم  اون لعنتیومیخواست
حالم از این عشق کوفتی بهم میخورد
راسته که میگن عشقا اکثرا یه طرفه اسو ادمو نابود میکنه
اون زمان به این جمله میخندیدم
میگفتم عشق کیلو چندهه ،اصلا عشق وجود ندارهه اما الان باتموم وجود حسش میکردم
ودرد میکشیدم
چرا فکرمیکردم ارسلانم دوسم دارهه
درصورتی که اون فقط منویه وسیله برای شکستن طلسمو ارضای نیازش میدید
*باتوقف ماشین،ازفکرای بی سرو ته ام بیرون اومدم

بابا پیادهه شدو درو برام بازکرد
به ارومی پیادهه شدم
باقدم های سست به سمت خونه حرکت کردم

رمان طلسم خون186

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/31 10:14 ·

_خفه شواریکاببر صداتو،به من نگوبابا،اگه منوبابات میدونستی،باداداش کوصکشم نمیخوابیدی

*یه ان به گوشام شک کردم
بابا،بابا چی گفت
یعنی،فهمیده بود،ازکجا
پس بخاطرهمین انقدعصبی بود،حتی دیگه انکارکردن این موضوع  بنظرم مسخرهه میومد،نگاه خیسو شرمنده اموازباباگرفتم،نگاهم پی مردی رفت که رو زمین نیم خیزشده بودوخون گوشه ی لبشو پاک میکرد
قلبم از دیدنش تواون وضع،مچاله شد
اصلا مهم نبود بابا اینجاستو الان راجبم چی فکرمیکنه 
الان فقط ارسلان برام مهم بودوبس
بی طاقت به سمتش دویدموکنارش زانوزدم
دستشوتودستم گرفتم

_خوبی

سری تکون دادو ازروزمین بلندشد،منوهم بلندکرد
بابا که کاملاازحرکت من جاخوردهه بود،انگارکه به خودش اومدهه باشه باخشم به طرفمون اومد
ارسلان عصبی غرید
_چی واسه خودت بلغور میکنی،چه مرگته

بابا با قدم بلندخودشو به ارسلان رسوندو یقه ی لباسشو چنگ زد
_بی ناموس خودتونزن به نفهمی تا همینجا خونتونریختم،توی حرومی چطور تونستی بادخترمن دختر داداشت سکس کنی،حتی شرمم میاد به توی لجن بگم داداش

ارسلان نعره زد
_نگوپس میشنوی نگوو،فکرمیکنی برام مهمه نههه به تخمم نیس،توی لعنتی خیلی وقته دیگه داداش من نیستی توی دیوث داداش من نیستی،میفهمی،حالیت میشه،این دخترم دختر تونیست خودتونزن به نفهمی آریاخان،این دختر،دخترحرومزاده ی تیمورهه،اینارو میفهمی یا نه،بجای رم کردن چشای کور لامصبتوبازکن ببین،بخاطر این دختر زندگی منی که هم خونت بودمو بگا دادی بخاطراین دختربود این همه بلا سرم اومد،ارعه کردمش نمیگم نکردم دوس داشتم عشقم کشید گاییدمش باید به توجواب پس بدم

*ناباور ازحرفایی که از دهن ارسلان بیرون میومد،سرموبه چپوراست تکون دادم،نه امکان نداشت ایناحرفای ارسلان نبودن

نه
چرا چراا راجبم اینجوری حرف میزد
گناه من چی بود
منکه قید همچیموزدم خودمودودستی تقدیمش کردم
شکستم خیلی بدشکستم جوری که بی صدا شکستم که هیچکس جزخودم متوجهش نشد
شاید این حرفارو بخاطر حرص دادن بابا زدهه بود اما بااین حرفابیشترازبابا منو خورد کرد
بغض الود بالبای لرزون نگاش کردم
که نگاهشوازم دزدید،هه حتی نمیخواست نگام کنه
 

رمان طلسم خون185

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/31 10:10 ·

بابا اما نگاه خشمگینوسرخش روارسلان ثابت بود
ارسلان اخمی کرد
_یادم نمیاد برات دعوت نامه فرستاده باشم ،اینجا چه غلطی میکنی

بااسترس نگاشون میکردم،سکوت بابا بی شک ارامش قبل ازطوفان بود
تواین بین نگاهم بی ارادهه به سمت خشتک ارسلان کشیده شد
بادیدن خشتک بادکرده اش،کوپ کردم
وای نه بابااگه اینو ببینه دهنمون سرویسه
*باحمله ورشدن باباسمت ارسلان،هینی کشیدم،اومدم برم وسطشون که مشت محکم بابا روصورت ارسلان فرود اومد
ازترس جیغ بلندی کشیدم
فریاد باباگوشموکر کرد
_بی همچیز حرومزادهه به ولله میکشمت،ابروموشرفموبردی

بی معطلی پریدم وسطتشون
بابا اما انگار نه منو میدیدنه صدامومیشنید،فقط مشت بودکه تو سرو صورت ارسلان میکوبید
بااشکایی که نمیدونم کی صورتم روخیس کرده بود،محکم دست بابارو گرفتم تا مانع ضربه ی بعدیش شم
_بابا،باباجونم توروخدا،ولش کن باباااا

باباارسلان رو که ازعمد هیچ دفاعی ازخودش نمیکردوبشدت روزمین پرت کردوبه سمتم برگشت
اومدم دهن بازکنم بپرسم چرا اینجوری میکنه که صورتم از ضرب سیلی محکمش به طرفی پرت شد

صدای داداش تن ترسیده امو لرزوند
_ توی لعنتی هیچ میدونی چه غلطی کردی

_بابا
 

رمان طلسم خون184

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/30 10:39 ·

به آنی صورتم سرخ شد
هنوز به این نزدیک شدنای یهویش عادت نکرده بودم
بااون تیله های آبیش زل زدهه بود بهم
نگاهش جوری صورتمو رصد میکردکه قلبم ازهیجان داشت میومد تودهنم
لرزون لب زدم
_چیکار...داری... میکنی

موهاموازروصورتم کنارزد
_بیاجلو

مسخ شدهه صورتموجلوتربردم
فاصله ی صورتامون چندسانت بیشترنبود
انگشتشو اروم رولبای نیمه بازم کشید
دقایقی همونجور بی حرکت لبامونوازش میکردکه بی طاقت دستشو کنارزدموفاصله روپرکردم
لباموبه لباش چسبوندم
عمیقومحکم ازلباش کام میگرفتم
مثل تشنه ای که به اب رسیدهه
لباشومیخوردم
لحظات طولانی میبوسیدمش اما ارسلان همچنان بی حرکت بودوهمراهیم نمیکرد
اومدم عقب بکشم که دستشو پشت سرم گذاشتونذاشت عقب بکشم
تابه خودم بیام،باعطش شروع به مکیدن لبام کرد
بوسه امون به قدری طولانی شده بودکه نفس کم اورده بودم
تنم از شهوتوخواستن داغ داغ شده بودوپایین تنه ام بدجور نبض میزد
ازطرفی بوسه هاش ازطرف دیگه عضو سیخ شده اس زیرباسنم،داشت روانموبهم میریخت
به ارومی خودموبهش مالوندم که لباشوازلبام جداکرد
نفس نفس زنون،هوارو بلعیدم
لباش که به گردنم چسبید،اهی ازبین لبام رهاشدو سرموبه عقب خم کردم
دستشوبه کش شلوارم رسوند که همون موقع در عمارت به صدا دراومد
انقدمحکم دروکوبیدن که شهوت از سرم پرید
ارسلان بی اهمیت دستشو توشلوارم فرو کردوبهشت خیسموچنگ زد
ناله ی بلندی کردم که جونی گفتو سینه هامو از رو تیشرت گازگرفت
صدای آخم تو صدای کوبیده شدن مجدد در ،گم شد
ارسلان اخمی کردودستشوازتوشلوارم بیرون اورد
باحالی خراب ازجام بلندشدم
ارسلان درحالی که خارمادر مزاحم رو مورد عنایت قرارمیداد به سمت در پاتندکرد
باعجله لباسامومرتب کردموپشت سرش رفتم
هردو پشت در قرارگرفتیم که ارسلان باحرص آشکاری درو بازکرد
بادیدن فردی که تو آستانه ی در قرارداشت،نفس توسینه ام حبس شد
نگاه جاخورده ی ارسلان نشون ازبی خبریش میداد
نگاه منم دست کمی از اون نداشت
زیرلب اسمشو صدازدم
_بابا
 

رمان طلسم خون183

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/30 10:32 ·

بغضمومحکم قورت دادموباحرص دستشو پس زدم
_میشه بدونم چیه که عقل من بهش قد نمیده ولی عقل جنابعالی بهش قد میدهه ،ندونسته که نمیتونم قبول کنم

_اگه عقد کنیم تورسما زنم میشی،اونوقت امثال بی ناموسایی مثل ماروین، به خودشون جرئت نمیدن از ده کیلومتری زن من ،رد بشن

*تنها دردش فقط این بود
هه من احمق باز الکی خیالبافی کردم،که شاید بخواد منومال خودش کنه،تاهمیشه کنارش بمونم
سری تکون دادم
_برای عقد اول باید بابام رضایت بده بعدم توبرادر پدرخوندم حساب میشی،فکرمیکنی اجازهه میدن عقدکنیم

پوزخندی زد
_نهایت یکیمون شناسنامه امونو عوض میکنیم،آریام غلط کردهه رضایت ندهه

ازپرروییش خنده ام گرفت که با گاز گرفتن لبام مهارش کردم

_باشه قبوله،ولی هرکارقرارهه بکنی خودت بکن،رومنم حساب نکن 
_اوکی،توکاری نمیخواد بکنی،همینکه قبول کنی،همچیو راستوریست میکنم

*باشه ای زیرلب گفتموازجام بلندشدم،دیگه دلیلی نداشت بشینم اینجا ،خواستم ازکنارش رد شم که موچ دستمو گرفت
برگشتم سمتش
سوالی نگاش کردم که منوبه سمت خودش کشیدکه تقریباپرت شدم توبغلش
هینی کشیدموشونه هاشو چنگ زدم
ناخواسته روپاش نشسته بودم

چرا اینکارو کرد

قلبم چنان تند میزد که انگاری قراربود ازسینه ام بیرون بزنه
 باچشای ورقلمبیده بهش زل زده بودم که دستاشودور کمرم حلقه کردو منوچسبوندبه خودش
چیزی تودلم تکون خورد

رمان طلسم خون182

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/30 10:23 ·

همینکه رومبل لم دادم ،ارسلانو شاهینم ازاتاق کار ارسلان بیرون اومدن
ریلکس پاروپاانداختم ،منتظرشدم تابیان
درحالی که مشغول حرف زدن بودن نشستن رومبل
تامتوجه من شدن هردوساکت شدن
برو بر نگاشون میکردم که ارسلان بااخم گفت
_بابات سلام کردن بهت یاد ندادهه

ابرویی بالاانداختموبانیش باز نوچی گفتم که تکیه داد به مبلو ،اینبار مستقیم نگام کرد
_باید حرف بزنیم
_خب الانم داریم همینکارومیکنیم دیگه
_جدی گفتم
_خب منم جدی گفتم

ارسلان که معلوم بود،از حاضرجوابی من کلافه شدهه پوف بلندی کشیدوروبه شاهین گفت
_میتونی بری

شاهین بی حرف سری تکون دادو ازعمارت خارج شد
دست به سینه منتظر بودم تاببینم چی میخوادبگه
فقط دعا دعامیکردم ازم نخواد برگردم پیش بابا
نگاه خیره ام روش طولانی شد که جدی نگام کرد
_باید عقد کنیم
_واسه همین منوکشوندی اینجاتا.....

باتجزیه تحلیل حرفاش،چشام تا اخرین درجه گردشد
چی گفت الان
بابهت نگاش کردم ،شک داشتم درست شنیده باشم
_چی؟توالان چی گفتی...
_درست شنیدی،گفتم بایدعقدکنیم

شوکه پلکی زدم
الان بهم پیشنهاد ازدواج دادیافقط بهم اطلاع داد
درسته تودلم داشت کیلو کیلو قند اب میشد ازاینکه میخواست باهام عقد کنه اما این راهش نبود،بود؟!
بلاخرهه منم ارزو داشتم،دوس داشتم مثل دخترای دیگه باعشق واحترام ازم خواستگاری شه
بااخمولحن دلخورگفتم
_عقد کنیم! همین امر دیگه ای نداری نوشابه ای چیزی میخوای برات بازکنم،تو دیگه کی هستی والا

عصبانی بودم خیلی جلوخودمو گرفتم حرف درشی بارش نکنم،پس رفتن رو ترجیح دادم

همینکه ازجام بلندشدم صدای دادش ،میخ کوبم کرد

_بتمرگ سرجات

ازصدای بلندو لحن دستوریش،بی ارادهه بغض کردم

هه انکارعادت داشت اینجوری باهام حرف بزنه

بی حرف دوبارهه رومبل ،نشستم که

ازجاش بلندشدورومیز چوبی مقابلم ،نشست،حالاقشنگ روبه روم بود
خم شد روصورتم که هینی کشیدموخودموعقب کشیدم
بازوم که اسیر دستش شد
جاخوردم اما کم نیاوردم
بااخمای درهم،ازبین دندوناش غرید
_وقتی میگم باید عقد کنیم یعنی باید اینکارو کنیم،یعنی من یه چیزایی میدونم که عقل کوچیک تو بهش قد نمیدهه،از رو دلخوشی که نمیگم حتما یه چیزی میدونم همچین زری میزنم