رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون168

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/25 14:33 ·

با دادی که ارسلان زد
ازجاپریدم 
چیشد یهو
همه جز یکی ازاون مردا ازکلبه خارج شدن
باتردید بازوی ارسلان روتکون دادم
نگاه سرخوخشمگینش که بهم افتاد
زبونم بنداومد
_چه مرگته

بالکنت گفتم
_نمیخوای بگی چیشدهه برای چی اومدیم اینجا

نفس عمیقی کشیدو رومبل تقریبا ولو شد
_اومده بودم بهراموببینم تاطلسم رو تکمیل کنه وگرگموبرگردونه،اما ازشانس عنم رفته مأموریت فرداصبح برمیگردهه

باتعجب نگاش کردم
الان داشت میگفت اینارو
عجب ادمی بودا،یعنی نمیپرسیدم تافردام بهم نمیگفت
درسته ازدستش بابت رفتاراش عصبیودلخوربودم اما نتونستم بیخیال باشم
پرسیدم
_خب الان چیکارکنیم ،برمیگردیم؟
_چاره ای جزموندن نداریم،شبومیمونیم

چی داشت میگفت من اینجابین اون ادمای عجیب غریب نمی موندم
_من نمیخوام شبواینجابمونم
_بجهنم،خیلی دلت میخواد برگردی،راه بازهه بفرما

*ازاینکه هربار به یه نحوی خوردم میکرد،بهم میفهموند ذره ای براش مهم نیستم،قلبم درد گرفت
چراانقدسنگدل بود
بغض الودنگاش کردم
_حتی اگه نسبتیم باهم نداشته باشیم من زنت محسوب میشم انقد بی غیرتی که....

باچنگ زدن بازوهام توسطش،هینی کشیدم
بادیدن اخمای غلیظونگاه برزخیش حرف تودهم ماسید
_خفه خون بگیرتاخفه ات نکردم،بی غیرت اون بابای دیوث توعه نه من،بعدم من گفتم بری چون میدونستم تخم تنهایی رفتنونداری ،الانم اگه بخوایم بریم فردا دوبارهه باید این همه راهوبرگردیم،چراانقد نفهمی نمیبینی چاره ای نداریم جزموندن

درسته حرفاش بیشتر جنبه ی توهین داشت اما من همون قسمتی که خودم دوس داشتمو ازحرفاش برداشت کردم
اون هرچقدم بدباشه باهام،روم تعصبوغیرت دارهه اینواز کتکی که به ماروین زد هم میشد فهمید
حرفی نزدم که ازجاش بلندشدوبی حرف ازکلبه زدبیرون
دقایق طولانی تنهابودم تااینکه دربازشد،هرده تامرد به همراه ارسلان وارد کلبه شدن
باتعجب به اوناکه درحال چیدن میزبرای شام بودن،نگاه کردم
کارشون که تموم شد همگی پشت میزنشستن
گیج نگاشون کردم که ارسلان دستموگرفتوهمراه خودش روصندلی پشت میزنشوند
بعدازخوردن شام همگی میزروجمع کردن
درکمال تعجب،هرکدوم جایی برای خوابیدم برای خودشون روی زمین،پهن کردن
گیجوسوالی به ارسلان نگاه کردم که ازیکیشون چیزی پرسید
جوابشو که گرفت به سمت تخت رفت
روش دراز کشیدوساعدشو گذاشت روچشاش
از ریلکسی این بشر خونم به جوش اومد
عصبی دستشوپایین کشیدم
_چی بهت گفت،ماقرارهه کجابخوابیم،اینا همگی اینجامیخوابن؟!
_گفت خودشون همیشه روزمین میخوابن،واینکه مامیتونیم روتخت بهرام بخوابیم
 

رمان طلسم خون167

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/25 14:27 ·

تاریکی و صدای جغد
ودرختایی که سربه فلک کشیده بودن
هرسه خاطرات ترسناکوکذایی روبه یادم میاورد
ازروی غریضه ،ناخداگاه به ارسلانی که منوپشت سرخودش میکشوند چسبیدم
انگارترسمو حس کردکه ازحرکت ایستاد
_مثل اینکه موش کوچولومون ترسیدهه

مظلوم سرتکون دادم که نیشخندی زدوسرشو خم کرد روصورتم
_توازتنهابودن بامنی که همزمان هم گرگ بودم هم خرس ،هم دشمنت نترسیدی ازاین تاریکی ودوسه تادرخت میترسی

دهن کجی کردمواداشو دراوردم که توگلوخندید
_کی گفته من ترسیدم

ابرویی بالاانداختومنوازخودش دورکرد
_اوکی حالاکه نترسیدی خودت تنهابیا

برگشت برهه که وحشت زدهه دستشومحکم گرفتم

پوزخندی زدوگفت
_مگه نگفتی نمیترسی ،اینکارا دیگه چیه

درحالی که هم حرص میخوردم هم مث سگ ترسیدهه بودم
غروروگذاشتم کنار 
_دروغ گفتم میترسم،حالا راحت شدی،دلت خنک شد 
_چه جورم

بحث کردن روخاتمه دادیمودوبارهه حرکت کردیم
بیشترازنیم ساعت راه رفتیم تابالاخرههه جلوی یه کلبه ی قدیمی وایستادیم
ازچراغ روشنش معلوم بود
کسی هست تاازمون استقبال کنه
ارسلان دستمو رهاکردو تقه ای به درزد
لحظه ی بعد دربازشدومردی باموهای بلندوپوست سیاه جلومون ظاهرشد
بادیدن ارسلان،چیزایی به زبون غریبی گفتوبالبخندبزرگی تعارف کرد داخل بریم
باورودمون ،چشمم به ده نفر مردی که دقیقا شبیه به همون مرد اولی بودن،افتاد.
کلی سوال توذهنم بود
اینجاکجاست
واسه چی اومدیم اینجا
وسوالای دیگه شبیه به همینا
*ارسلان رومبل دونفره ای که گوشه ی هال بود لم داد
به تبعیت ازاون منم کنارش نشستم
ارسلان روبه یکی ازاون ده مرد که درحال گفتگوبودنو باکنجکاوی مارونگاه میکردن ،چیزی پرسید
ازبین حرفاش فقط اسم بهرام رو تشخیص دادم
اینجا چه ربطی به بهرام داشت

رمان طلسم خون166

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/25 14:24 ·

چیزی زیرلب زمزمه کرد
که ترجیح دادم نشنوم
نمیدونم چقدگذشت یک ساعت سه ساعت
وقتی هوا تاریک بودبه جایی دوراز حومه ی شهروحتی گیلان رسیدهه بودیم
ماشین روگوشه ای ازخیابونی که توش بودیم پارک کرد
_پیاده شو

بی حرف پیادهه شدم
همینکه پیادهه شدیم مردی بالباسای عجیب،جلورومون ظاهرشد این دیگه کی بود،قیافه اش ترسناک بودولی نه اونقدی که وحشت کنم ،تواین مدت دیگه به این قیافه های زشتوبی روح عادت کردهه بودم
بادیدن ارسلان،تعظیم ریزی کرد
_خوش امدین آلفام

ارسلان باهمون نگاه پرازغرورویخیش سری براش تکون داد
ترجیح دادم ساکت باشم
اون دونفرمشغول حرف زدن به زبونی شدن که کاملا برای من غریبه بود
حرفاشون که تموم شد، ارسلان سوئیچ رو تحویل همون مردناشناس داد،چشام ازحرکتش گرد شد،داشت چیکارمیکرد،نکنه قراربود وسط ناکجااباد پیادهه بریم به اون خراب شده ای که مد نظرش بود
دیگه نتونستم ساکت بمونم 
موچ دستشوگرفتموبه طرف خودم کشیدم که سوالی نگام کرد
باترسوحرص غریدم
_سوئیچو واسه چی دادی بهش،توقع نداری که تواین تاریکی  و خیابون پیادهه بریم

اخمی کردوخیلی جدی گفت
_اتفاقا همین توقع رو دارم ازت،بجای اینکه انقد از زبونت کاربکشی یکم ازاین پاهای لامصبت کاربکش

بااخم دست به سینه وایستادم
که پوف کلافه ای کشیدوموچ دستموچنگ زد
اومدم دهن بازکنم حرفی بزنم که ازلای دندوناش غرید
_به اندازه ی کافی دیرشدهه،فقط یه کلمه دیگه حرف بزنی همینجا ولت میکنم خودم تنهامیرم

لحنش به قدری جدی بودکه تقریلا لال شدم
دستمو محکم به جلوکشید
وبه سمت درختای انبوهی که کنارجادهه بود،راه افتاد
پوف بازم جنگل
اه حالم دیگه ازهرچی جنگله بهم میخورهه 

رمان طلسم خون165

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/24 09:53 ·

گیجومنگ به ارسلانی که مثل عجل ملق بالاسرم دست به سینه ایستاده بودنگاه کردم
من کی خوابم برد
ارسلان کی اومد
انگار از نگاهم خوند هنوز ویندوزم بالا نیومدهه که پوزخندی زد
_بلندشوچه وقته خوابه

بی حال ازجام بلندشدم
_ساعت چندهه

باانگشت به نقطه ای اشارهه کرد
_الحمدالله کورم شدی،ساعت به اون بزرگی رونمیبینی

چشم غره ای بهش رفتم
_مثلا اگه میگفتی ساعت ۴،چیزی ازت کم میشد
_بجای حرف زدن پاهاتو تکون بدهه بایدبریم جایی

سوالی نگاش کردم که بدون جواب دادن به سمت در رفت
به دنبالش ازاتاق خارج شدم
عجله ای وکنجکاو ازاینکه قرارهه کجابریم حاضرشدم
درست موقع رفتن اخترخانم بایه لقمه ی گندهه تودستش اومدسمتمون
خوشحال ازاینکه قرارهه لقمه روبه من بدهه دستمودراز کردم که
لقمه روبه سمت ارسلان گرفت
_آلفام،شاهین گفت ناهرزیاد نخوردین اگه یوقت ضعف کردین بخورین

ارسلان اخمی کردوجدی گفت
_اخترخانم صدبارگفتم برای من لقمه نگیر،منوبابچه هات اشتباه گرفتی

اخترخانم خواست چیزی بگه که باحرص لقمه روازدستش قاپیدم

_من میخورم ممنون

سری تکون دادوبایه چشم غره به من،ازمون دورشد
معلوم بودحسابی خورده توذوقش،حقشه زنیکه ی خودشیرین،من بیچارهه ناهارنخوردم مثل خرکارکردم اونوقت واسه این هرکول که ناهارم خوردهه لقمه میارهه

_مادمازل تاصب قرارهه همونجاوایسی،دبجنب وقت نداریم
*گازبزرگی ازلقمه ام گرفتموبادهن پر گفتم

_چی میشه یکم صبرکنی
_مگه من علاف توام راه بیوافت

زیرلب فوشی نثارش کردمودرحالی که لقمه رو تن تن گازمیزدم همراهش ازعمارت خارج شدم
نه به دیشب که انقدمهربون شدهه بود
گفتم حتما امروز اعتراف میکنه عاشقم شدهه
نه به الان که همش میزنه توبرجکم
هه اریکای خنگ فکرکردی بایه رابطه عاشقت میشه احمق
منتظرچی بودی ازصبح
واقعا چقداحمق بودم که فکرمیکردم رفتارش باهام عوض میشه
درحال جنگوجدل باخودم بودم
که تک بوقی زدتابهم بفهمونه سوارماشین گرون قیمتش شم
بی حرف باهمون اعصاب داغون سوارماشین شدمو درومحکم بهم کوبیدم که بااخم گفت
_چته،ارث بابات نیس که اینجوری میکوبیش

پوزخندی زدموبالحن حرص دراری گفتم
_شایدم هست ازکجامعلوم
 

رمان طلسم خون164

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/24 09:48 ·

ازاینکه اون ارسلان بیشعور انقدضایع گفته بود من درچه حالم ،ازعصبانیت سرم تیرکشید،یدفعه تبلو دهل برمیداشت اعلام میکرد دیگه
گندبزنن به این شانس من،ابروم به کل رفته بود

نگاه شرمگینموازش گرفتم
_من حالم خوبه نیازبه استراحت ندارم،لطفا بگیدباید چیکارکنم

ازمن اصرارو ازاون انکار اخرم من موفق شدم
تاحرفموبه کرسی بشونم
دوس نداشتم همه فکرکنن چون اتفاقی بین منوارسلان افتادهه دیگه خانم این خونه شده ام
اخترخانم طی رو داد دستموگفت همجاروطی بکشم
یکم زیردلم درد میکرد
اما دردش اونقدی نبودکه اذیتم کنه
پس شروع کردم به انجام کارم
هرچند دیقه یه بار تصویراتفاقات دیشب جلوچشم رژهه میرفتوبایاد اوریش ،نیشم بازمیشد
بی حیایی زیرلب نثارخودم کردمو دوبارهه مشغول شدم
بعداز دوساعت ،طی کشیدنم تموم شد
خسته رومبل ولو شدم
بااومدن پری کنارم نگاه خسته ام، معطوفش شد
_انرژیت تموم شدهه

سری تکون دادم که باخندهه چشمکی زد
_به ارسلان خان بگم بیاد شارژت کنه،سیمشوبهت وصل کنه اوکی میشه

حرصی اسمشوباجیغ صدا زدمو کوسن مبلوپرت کردم طرفش که پابه فرارگذاشت
عجبا چقد پرروبود این بشر
معلومه دیگه وقتی رئیس گله انقدپررو  ورومخه چه انتظاری از افراد گله اش دارم
بعدازنیم ساعت مشغول گردگیری شدم
خونه تقریبا خلوت بود
بچه هاطبق معمول برای شکارو تمرینوکارای روز مرهه بیرون رفته بودن حتی پری
امامیدونستم همگی موقع ناهارمیان
به سمت کتابخونه ی انتهای سالن رفتم
اولین باربود میومدم توش
انقدبزرگوقشنگ بودکه دهنم ازتعجب بازموند
کلی کتاب داخل قفسه هابود
حتی سقف زیباش که نقاشی فرشته های کوچیکی روش کشیدهه شدهه بود،منوبه وجد اورد
همچین کتابخونه هایی روفقط توفیلمادیدهه بودم
یه لحظه خندم گرفت
کل زندگی من شبیه فیلمای تخیلی ترسناک بودکه کمی عاشقانه چاشنیش شده بود
بالبخندیدونه کتاب ازتوقفسه بیرون کشیدم
چهاراثراز فلورانس
یکی دیگه برداشتم بادیدن داستان شازدهه کوچولو لبخندی رولبم نشست
ازبچگی عاشق شازدهه کوچولو ماجراهاش بودم
روصندلی چوبی نشستمو مشغول خوندن کتاب شدم
چشام ازشدت بی خواب میسوخت
دستموزیرچونه ام رومیزمقابلم گذاشتم

باصدای اشناوبمی چشاموبازکردم
_اریکا،اریکاااا
 

رمان طلسم خون163

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/24 09:41 ·

ازکل حرفاش فقط ،یه جمله روشنیدم
(همه ی مابهت افتخارمیکنیم)
بابهت نگاش کردم
_چی...توالان چی گفتی
_گفتم خجالت نکش بابا
_نه..نه..گفتی همتون ،منظورت چی بود،مگه کس دیگه ایم ازاین موضوع باخبرهه

ریزخندید
_دیشب اخترخانم اومد بهت سربزنه،اخه هممون نگرانت بودیم،گفتیم خدایی نکردهه الفام بلایی سرت نیوردهه باشه
خلاصه صبرکردیم آلفام بخوابه بعداخترخانم روفرستادیم تاسرگوشی اب بدهه،رفتنوبرگشتنش دو دیقه نکشید،زن بیچارهه مونده بودخجالت بکشه خوشحال باشه یاناراحت،خلاصه انقد پاپیچش شدیم که شروع کرد تعریف کردن،گفت رفتم اتاق اریکا هرچقد صداش زدم جواب نداد،اتاقشوگشتم نبود اومدم بیام پایین که صدای جیغشوشنیدم نگران شدم نکنه ارسلان خان دارهه اذیتش میکنه 
خلاصه جونم برات بگه رفته دم اتاق بی هوا دروبازکردهه دیدهه شماروکارین ،بی سروصدا دروبسته اومدهه

*باچیزایی که پری تعریف کرد میخواستم ازخجالت اب شم برم توزمین پوف یه ذرهه ابرو داشتم جلوشون اونم برباد رفت

*****
وقتی رفتیم پایین کسی چیزی به روم نیاورد
منم باخیال راحت ،صبحونه امو خوردم
انگارشانس باهام یاربود که ارسلان ازصبح زود بیرون رفته بود
همه مشغول کارخودشون بودن
تعلل رو کنارگذاشتمورفتم اشپزخونه کنار اخترخانم که داشت برای ناهار قیمه بارمیذاشت
_اخترخانم کمک نمیخواین

برگشت سمتم لبخندمهربونی زد
_نه دخترجان آقادستورداد امروز رواستراحت کنی
 

رمان طلسم خون162

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/24 09:38 ·

مردد جلوی اینه وایستادهه بودمو
هرازگاهیم به ساعت  نگاه میکردم
پوفف نمیدونم چه مرگم بود
ازصبح که بیدارشدهه بودم،ازخجالت ازاتاق بیرون نرفته بودم
حتی وقتی ارسلان چندبارصدام زد
خودموبه خواب زدم
تااینکه بیخیال شدورفت
دوساعتی بود،دوش گرفته لباس پوشیده تواتاق ارسلان رژه میرفتم
واقعاروم نمیشد ،ازاتاق بیرون برم
جرعت روبه روشدن با ارسلانو نداشتم
اما تاکی قرارهه اینجابمونم
باتقه ای که به دراتاق خورد
هول شدهه ازاینه فاصله گرفتم
حرفی نزدم که دربازشدوپری اومدتو
بادیدنم نیشش شل شد
_میتونم بیام تو
_اومدی دیگه

سرخوش خندید
کاملامعلوم بود،ازاتفاقای دیشب یه بویایی بردهه وگرنه انقدسرخوش نمیخندید،بعدم سابقه نداشت
من اینجا تواتاق ارسلان شبوبمونم،ازاون ورم
ملافه ی خونی که صبح ارسلان باخودش بردهه بودواحتمالا همه دیده بودنش

بالپای سرخ شدهه
سرموپایین انداختم
این اتفاق شایدبرای اونا نرمال بود
چون من جفت ارسلان به حساب میومدم
اما درواقع هیچی بین مانبود
من نه زن صیغه ایش بودم نه زن عقدیش
تنهارابطه ای که باهم داشتیم
این بودکه اون برادر پدرخونده ام بود
یه لحظه یاد بابا افتادم
قطعا اگه میفهمید سرموبیخ تابیخ میبرید
بارها هشدار دادهه بود،از داداشش فاصله بگیرم اونوقت من
خودم برای اغفال داداشش پاپیش گذاشتم
اه لعنتی حس عذاب وجدان خجالت ترس واهمه 
همه باهم به سمتم حجوم اوردن جوری که حس خفگی بهم دست داد
_اریکا،عزیزم تونباید بابت همچین چیزی خجالت بکشی همه ی مابهت افتخارمیکنیم،تونتنها الفام روبلکه کل گله رو نجات دادی
 

رمان طلسم خون161

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/22 15:36 ·

بانشستن لبای داغوخیس ارسلان روسوراخ خونی کوصم،شوکه صداش زدم
اما اون بی توجه به من،عمیق لای پام رو زبون زد
انقدعمیق که جیغی ازلذت کشیدم
دوبارهه لیسیدنو مک زدن تپلم رو ازسرگرفت

ناله هام باجیغ زدن فرقی نداشت بعدازدقایق طولانی

سرشوبلندکرد، التش رو به ارومی به واژنم مالوندوتابه خودم بیام،بایه ضرب واردم کرد
 جیغ کوتاهی کشیدم
تلمبه هاش به قدری محکموسریع بود که از دردولذت بلندبلند اهوناله میکردم
ارسلان سینه هامومحکم چنگ زدوفشورد
_ناله کن..اوفف لعنتی چقد تنگوخیسی،کیرم دارهه له میشه
_آخ...اومم..لعنتی
_دارم میکنمت اریکا...داری زیرم جرمیخوری
_ارععع...اومم...محکمتر..ایی


دقایق طولانی گذشت تامن برای دومین بارارضاشدم وارسلان لحظه ی بعد ازمن ارضاشد
ابشوداخلم خالی کرد
هردو،بی حال روتخت ولو شدیم
جونی توتنم نمونده بود
ارسلان منوتوبغلش کشید
بوسه ای به موهام زد
_زنم شدی
_اوم
_این میدونی یعنی چی
_یعنی چی
_یعنی بدجور جرت دادم

باحرص زدم توشکمش که بلندخندید
_پع دست بزنم که داری،هیچی دیگه یه زن زبون دراز دستوپاچلوفتی که ازقضا دست بزنم دارهه بهم قالب کردن

باتشرصداش زدم
_ارسلاننن
_جون بازم دلت میخواد

باحرص پشتموبهش کردموازخجالت سرموتوبالشت فرو کردم
باخنده ازپشت بغلم کرد
چقد خنده هاش قشنگ بود
_یعنی نمیخوای دیگه...ولی من یه دور دیگه میخواما

به دنباله ی حرفش الت سیخ شده اشو به باسنم فشارداد
باچشای گردشدهه ترسیدهه برگشتم سمتش
_وای نه من نمیتونم دیگه

بوس سریعی به لبام زد
_این حالت عادی  سالارمه،نمیدونم چرا به احترام توفقط بلندمیشه
الانم فکرنکنم قصد خوابیدن داشته باشه

مشتی به سینه اش زدم
که اینبارخنده اشوخورد
خیره نگاش کردم که بی هوا لباشورولبام گذاشت
نفس توسینه ام حبس شد
چنان باولعوعطش ازهم لب میگرفتیم ،صدامون کل اتاقوپرکردهه بود
شهوت موزیانه توپایین تنه ی دردناکم پیچید
ارسلان به ارومی دستمو گرفتو پایین برد
بانشستن دستم رو آلت کلفتوآماده اش
اه مردونه اش بین لبام رهاشد
بالذت مشغول  مالش دادن عضوش شدم
انقدحشریوخیس بودم که اینبارخودم التشوباسوراخم تنظیم کردم
ارسلانم باضرب واردم کرد
آه بلندم بین لباش خفه شد
واین شد استارت سکس بعدیمون
****

رمان طلسم خون160

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/22 15:29 ·

بهشتم ازتحریک شدن زیاد
بادکردهه بود
بانشستن لبای داغش رو کشاله ی رونم بلندناله کردم
ازاینکه داشت اذیتم میکرد
حرصم گرفته بود
من بشدت اون زبون داغشو توخودم میخواستم
باحرص آشکاری سرشو به تپلم چسبوندم
که خنده ی توگلویی کرد
اومدم فوشش بدم که بابرخورد یهویی زبونش لای تپلم چشام ازفرت لذت بسته شد
_عاححح

باشنیدن صدام جری ترشد
وحشیانه پاهاموازهم بازکردوزبونشومحکم لای کوصم کشید
دیگه کنترلی روصدام نداشتم
جیغ میزدموحرفای ناجورمیزدم
_اوفف...ارععه..بخورشش..بازبونت ابمولیس بزن...لباتوبچسبون بهش..اخخ

چنان باولع کوصمومک میزد که داشتم ازحال میرفتم
بافرو رفتن نوک زبونش توسوراخم 
بشدت لرزیدمواب زیادی ازم بیرون پاچید
لیسی لای پام زدوازجاش بلندشد
خمار نگاش کردم که شلوارکشو بایه حرکت دراوردو گوشه ای پرت کرد
تابه خودم بیام روم خوابیدو آلت بیش ازاندازهه بزرگوکلفتشو لای پام هل داد
بابرخورد اون حجم داغو نرم
ازلذت لرزیدم
لرزشموکه حس کرد
التشوبه تپلم مالوند
خیسیم انقدزیاد بودکه التش لیزلیز شدهه بود
تواوج لذت بودم که التش باضرب توسوراخم فرو رفت
کل وجودم سوخت
جیغی ازته دل کشیدم
که التشوتا ته توکوصم فرو کرد
جیغ بعدیم بانشستن لباش رولبام خفه شد
حرکتی نکردتابهش عادت کنم
جونم داشت بالامیومد
فکرشم نمیکردم انقد درد داشته باشه
شایدم آلت اون زیادی برای من بزرگ بود
اشکی ازچشمم چکیدکه لباشوازلبام جداکرد
بانگرانی نگام کرد
_اگه خیلی درد داری تمومش کنم

بااینکه خیلی درد داشتم نمیخواستم عقب بکشه

دستامودورکمرش حلقه کردم
_خوبم

لبخندی زدکه دلم براش رفت
چقدنابوکم یاب بوداین لبخندش که چال گونه اشو نشون میداد،اشکام مثل ابربهارازچشام، میبارید
قطره ی اشکی رولبم سر خوردکه ارسلان بازبونش پاکش کرد
لیسی به لبام زد
که باعطش لب بالاشوخیس بوسیدم
بوسه هامون که اوج گرفت ،دوباره شهوت بهم غلبه کرد
دیگه خبری ازدرد نبود
ارسلان خودشوازم بیرون کشید
سوالی نگاش کردم که پاهامو ازهم بازکرد
مایع گرمی ازم سرازیرشد
حدس اینکه اون مایعه خونه زیاد سخت نبود

رمان طلسم خون159

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/22 15:25 ·

دقایق طولانی باشدت ازهم لب میگرفتیم که
دستش رو گرهه ی شل حوله ام نشستوبازش کرد
بارهاشدن حوله،تن داغشوبه بدنم چسبوند
اهی ازبین لبام خارج شدکه اومی تودهنم گفت
دستاش زیرباسنم نشستوازروزمین کندهه شدم
باهیجان پاهامودور کمرش حلقه کردم
بااینکارم بهشت داغوخیسم به شکم شیش تکه اش چسبید
ناله ای ازلذت سردادم که
همونجورعقب عقب به سمت تخت رفت
درازکشید روتختومنوکشید روخودش
باکم اوردن اکسیژن ،عقب کشیدم
لباش بالبم کشیده شد
نگاه شهوت الودش روبه چشای خمارم دوخت
اومدحرفی بزنه که خم شدم روصورتشو
خیسی  رولبش روعمیق لیس زدم
تکون محکمی خورد
لرزش بدنامون از شهوت زیادمون خبرمیداد
تاسرموعقب کشیدم
بایه حرکت چرخی زد
جیغ کوتاهی از هیجان کشیدم
که روم قرارگرفت
زبون داغش که گردنوقفسه ی سینه ام  رولمس کرد
اهی ازته دل کشیدم
بهشتم بدجور نبض میزد
خیسیش تارونام ادامه داشت
تن لختموزیرش تکون دادم که سرشوبه سمت سینه ام خم کرد
یکی ازسینه هامومحکم چنگ زدوفشورد
نوک سیخ شده ی سینه ام بشدت هوس خورده شدن کرده بود
طولی نکشیدکه نوک صورتی سینه ام تودهن داغوخیس ارسلان فرو رفت
اهی ازته دل کشیدم
_عاحححح...ارعه...بخورشش..محکم
_اوم داری به کی ممه میدی اریکا هوم
_به...عموم...ینی..تو
_اوففف...جون شیربدهه بهم آمم

*هرلحظه حالم بدترمیشد
به مرز جنون رسیدهه بودم
لعنتی باملچوملوچ محکم سینه هاموبه نوبت مک میزد
تنهاکاری که ازم برمیومد اهوناله بود.
بعدازدقایق طولانی بلاخرهه ازسینه هام سیرشد
زبونشو زیرسینه هام کشیدبه همین منوال تانافم رولیس زد
بی قرار وخمارنگاش کردم
_برو...بروسراصل مطلب
_جون چی میخوای جنده کوچولوم
_کلفتتو
_اوف حشریم کیردلش میخواد،میدم بهت ولی الان نه