رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون158

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/22 15:21 ·

اشکام بی ارادهه شروع به باریدن کرد
کلامش مثل خنجرتوقلبم فرو رفت
اون منونمیخواست
هه چه خوش خیال بودم

_وقتی فالگوش وامیسی بایدجنبه ی شنیدن حقیقتوداشته باشی ،میدونم چرا اینجایی،نمیخواد عذاب وجدان بگیری من بدون توام میتونم ازپس مشکلاتم بربیام

*پس فهمیدهه بودحرفاشونوشنیدم
جلورفتم خیره تونگاه بیخیالش مصمم گفتم
_بخاطرعذاب وجدان نیست،من...من خودم...اینومیخوام

ابرویی بالاانداخت،مثل اینکه ازاین بحث لذت میبرد
_اونوقت خودت چرا مشتاق سکس بامنی

_دلیلش به خودم مربوطه

_د ن د،نشد دخترخوب،باببوگلابی طرف نیستی،توآدمی نیستی که یهوبیخودوبی جهت بخوای حرفی بزنی،یادلیلتوبگو یا هری

*حس میکردم غرورم،شخصیتم همچیزم، له شدهه
بابغضی که درحال خفه کردنم بودچشایی که دودو میزد
نگاش کردم
_یاهمین امشب باهام سکس میکنی یا منوبرای همیشه ازدست میدی،انتخاب باخودته

میدونستم نه دلش میخوادباهام باشه نه غرورش اجازهه میدهه اینکاروکنه
نگاهش گنگ بودبرام
دقایق طولانی نگاهمون بهم خیرهه بود،مثل کسایی که مسابقه ی زل زدن شرکت کردن

باحرف نزدنش جوابموگرفتم،هه جوابتوگرفتی اریکای احمق حالابروگمشوتواتاقتوبتمرگ سرجات،تورو چه به این کارا
باتموم حسی که نسبت بهش داشتم،بیخیالش شدم
راهموکج کردم سمت در
قسم میخورم پام ازاین اتاق بیرون برهه،برای همیشه ازاینجامیرم
دستم رودستگیره ی درنشست ک بازومو ازپشت کشیدهه شد
وبه عقب برگشتم،تا به خودم بیام،لبای داغونرمی باضرب رو لبام کوبیدهه شد
قطره ی اشکی ازچشمم چکید
لبخندی که درحال شکل گرفتن بودباکشیده شدن لبام تودهن ارسلان،ازبین رفت
محکموخشن شروع به بوسیدن لبام
کرد
بااشتیاق موهاشوچنگ زدمولباشو به کام گرفتم
قلبم رو دورتندبود
تنم به ثانیه نکشید داغ شد
لب پایینیموکشید تودهنشومحکم مکید
دستمو توموهاش حرکت دادموزبونشو به دهن گرفتم
خوردن زبونش زیاد طول نکشید چون اینباراون بودکه زبونمومحکم مکید

رمان طلسم خون157

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/22 15:14 ·

همجا غرق درتاریکی بودواین کارموراحت میکرد
نمیخواستم کسی منوبااین وضع ببینه
نفس عمیقی کشیدموبااسترس دستموبلندکردم
چندتقه به دراتاق زدم
جوابی نداد
اومدم تقه ی دیگه ای بزنم که دربی هوا بازشد
دستم توهواموند
ارسلان با بالاتنه ی برهنه جلوم ظاهرشد
بادیدنم به وضوح جاخورد
اومدم حرفی بزنم که انگاربه خودش اومد
اخم غلیظی کردوموچ دستموگرفتو داخل اتاق کشیدم
باحرص اشکاری دور بستوبه سمتم برگشت

_نصفه شبی زدهه به سرت،بااین وضع توخونه جولون میدی

نگاه خیره اش روتنم باعث سرخ شدن گونه هامو  گر گرفتن بدنم شد
حرفی نزدم که ازلای دندونای چفت شده اش غرید

_کری باتوام برای چی بااین وضع بلندشدی اومدی تواتاقم

_میخوامت

فرصتی ندادم تاحرفموتجریه تحلیل کنه،بایه تصمیم یهویی
بی طاقت فاصله رو پرکردموباایستادن روپنجه های پام
لبامورولبای نیمه بازش گذاشتم
چشای گردشده اش نشون ازتعجبو شوک زیادش میداد
چشاموباارامش بستم
بی معطلی دستامودور گردنش حلقه کردموتن یخ زده امو به تن داغش چسبوندم
به ارومی لبشو تودهنم کشیدموباولع مکیدمش
طعم لباش به قدری شیرین وناب بودکه ازخودبیخودم میکرد
قلبم ازهیجان محکم به سینه ام میکوبید
بوس دیگه ای ازلباش گرفتم که انگار ازشوک دراومد
بشدت پسم زد
بااخمای درهمو چشای سرخ شده،شمرده شمرده گفت
_دفعه ی دیگه بخوای اینکاروکنی ، تضمین نمیکنم سالم ازاتاق بیرون بری

*لبخندکوچیکی رولبام نقش بست،تحریک شدنشودوس داشتم،اینکه اونم مثل من زود تحت تاثیرقرار میگرفت برام پوئن مثبتی به حساب میومد


تصمیمموگرفته بودم

من میخواستمش
 

همچی ازاین طلسم لعنتی شروع شد
باشکستن طلسمم بایدتموم بشه

ارسلان بی توجه به نگاه خیره ام پشتشو بهم کرد

 نزاشتم ازم دورشه،سریع بازوشوازپشت گرفتموبه سمت خودم کشیدمش
برگشت سمتم
سوالی نگام کردکه به ارومی لب زدم
_میخوام طلسموبشکنیم

برخلاف تصورم اصلاجانخورد
پوزخند صدا داری زدوسرتاپاموبراندازکرد
_برگرد اتاقتوامشبوفراموش کن،منم فکرمیکنم که توهمچین زری نزدی

بالجبازی گفتم
_نمیخوام من جایی نمیرم،تصمیمموگرفتم

 کنارپنجرهه ی بزرگ اتاقش وایستاد،سیگاری ازتوجیب شلوارکش دراوردوروشن کرد

پکی به سیگارش زدو
به تمسخرگفت
_مگه به خواستن یانخواستن توعه بچه،مهم نظرمنه که میگم نمیخوام

رمان طلسم خون156

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/22 15:04 ·

_ گورتوگم کن شاهین حوصله اتوندارم

*نفس راحتی کشیدم
لاقل خیالم ازبابت این موضوع راحت شد
اما اتفاقات امشب اصلا ازیادم نمیرفت
گیجوغرق درفکر،خودموپرت کردم روتخت
انقدبه سقف خیرهه شدم که بلاخره چشام بسته شد

*******

بالبخندچشاموبازکردم
نور افتاب صورتم رو نوازش میکرد
نگاهم پی بالکن رفت
تاجایی که یادمه اتاقم بالکن نداشت
چشام ازتعجب گردشد،من کجابودم

باکشیده شدن چیزی لای پام
حواسم از بالکن پرت شد
چیزداغوخیسی لای بهشتم کشیدهه شد
بدنم بی ارادهه گرگرفت
ملافه رو کنارزدم،بادیدن بدن لختم و
  مردی که لای پام بود
ازشهوت لرزیدم،صورتشونمیدیدم ولی میدونستم ارسلانه
حرکات زبونش رو قسمت حساسم شدت گرفت
_اومم ارسلانن....

سرشوکه بلندکرد،هنگ کردم
بادیدن صورت پلیدوچشای خمارمردمقابلم
لرزون اسمشوزمزمه کردم
_م...ماروین

******

*باصدای جیغ خودم ازخواب پریدم
نفس نفس زنون روتخت نیم خیزشدم
باوحشت ملافه روکنارزدم
لباس تنم بودوکسی زیرملافه نبود
نفس راحتی کشیدم
تاریکی اتاق بهم ثابت میکرد
اتفاقی که افتاد،فقط یه کابوس مضخرف بود
گوشیموازرو عسلی بغل تخت چنگ زدم
بادیدن ساعت که سه صبح رو نشون میداد
زیادتعجب نکردم
گوشیو پرت کردم روتخت
اروم ازجام بلندشدم
هنوز لباس مجلسی توتنم بود
تنم داغ داغ بودوخیس عرق بودم
انگار شرابی که خوردهه بودم الان داشت ،خودی نشون میداد
بی حوصله لباسموازتنم کندموبابرداشتن حوله ام
به سمت حموم پاتندکردم
یه دوش سرسری گرفتم
باپیچیدن حوله دورم
ازحموم بیرون اومدم
باحوله ی کوچیک تری نم موهامو گرفتم
موهام حالت موج دار گرفت
دلم بی تاب بود
تنم داغ
قلبوفکرم پیش مردی بود که چندتااتاق بیشترباهام فاصله نداشت
بایه تصمیم یهویی بدون پوشیدن لباس،باهمون حوله ی دورم ازاتاق خارج شدم
باقدم های بلندخودموبه اتاقش رسوندم

رمان طلسم خون155

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/22 14:59 ·

سرم رو بین سینه اش مخفی کردم
صدای فریادارسلان ،همهمه هاروقطع کرد
_همگییی بیرون،مهمونی تمومههه

باگفتن این حرف،ازپله هابالارفت

همینکه داخل اتاق شدیم

محکم پرتم کرد روتخت

هینی ازترس کشیدموتوخودم جمع شدم
نگاه کلافه وعصبیش لحظه ای ازروم برداشته نمیشد
دلیل این حالش بی شک من بودم
بابغض سرموپایین انداختم
_ببخشید

باصدای دادش، قلبم اومد تودهنم

_بهت گفتم  من کوصکش گفتم،حواست به رفتارت باشه،گفتم یانگفتم

_من....

بازوهامومحکم چنگ زدو توصورتم نعره زد

_توچی هان توچی،گوه زدی به همچی رفتی توبغل اون پوفیوس مادرجندهه که چی بشه،تنت میخارید به خودم میگفتی،نفهم گندزدی به همچی ،حالااون بی ناموس تاگیرت نیارهه دست ازسرمون برنمیدارهه،همینومیخواستی هان،ازوقتی بدنیا اومدی برای من فقط دردسر درست کردی،کی وجود نحستواز زندگیم گوم میکنی هان
کی منوبه حال خودم میزاری

*اشکی ازچشمم فرود اومد،حرفاش باتموم تلخیش راست بود
حقیقتی که تلخیش مثل زهرماربود
حقیقتی که زندگی ارسلانوزندگی کسی که عاشقش بودمونابود کرده بود
من ،من لعنتی جز نحسی براش چیزی نداشتم

باکوبیده شدن دراتاق،ازجاپریدم
رفته بود
چقد بدبخت بودم که جز دردسربراش چیز دیگه نداشتم
زانوهامو توبغلم جمع کردم
نمیدونم چقد گریه کردم اما باصدای دادوبیداد ارسلان  به خودم اومدم
سریع به سمت درپاتند کردم
گوشمو به درچسبوندم تاببینم چخبر شدهه

_شاهین دهن منوباز نکن بگوببینم زالوی لجن ماروین چه زری زد

_گفت باکاری که توکردی وگرگی که ازدست دادی،شانس جانشینیو برای همیشه ازدست دادی

_به تخمم،میشنوی به تخمم،مردتیکه ی حرومزادهه رسما داشت به جفت من تجاوز میکرد،میفهمی تجاوز،جلوچشم همه،بخوام اینو به اردوان گزارش بدم،ننه اشومیگان

_منم دوساعته همینودارم میگم،ما هنوز یه برگ برنده داریم،فیلمای دوربینو داریم،خیلیام شاهد قضیه بودن
 

 

رمان طلسم خون154

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/22 14:52 ·

باوحشت به عقب هلش دادم که ذره ای عقب نرفت
بانگرانی توصورتم خیرهه شد
_چیشد،اریکا،خوبی عزیزم

باترس لب زدم
_ولم..ولم..کن

خیره توچشای لرزونم گفت
_اریکا،تو بدجوری به دلم نشستی،نمیگم عاشقت شدم نه ولی بعدازسالها دلم برای دختری لرزید،همه کارمیکنم بدستت بیارم کافیه توبخوای

بابهتوترس نگاش کردم
صدای لعنتیش توسرم میچرخید
یه حسی مثل جنون بهم دست داد
محکم هلش دادم به عقب اماسفت گرفته بودم
باگریه میون اون همه صدا جیغ زدموبین بازوهاش شروع به تقلاکردم

-ولم کن
نه جیغام نه تقلام روش اثری نداشت
فقط بااشتیاق ونگاه کثیفش صورتوبدنمو رصدمیکرد

حس میکردم نفس کشیدن یادم رفته
قلبم چنان ازترس تندمیزدکه میگفتم الانه ازجاش دربیاد
یهونمیدونم چیشد که دستاش ازدورم رهاشد
باعقب رفتنش،پخش زمین شدم
نفس حبس شده امورهاکردم
نگاه بارونیوگیجم به ارسلانی که ماروین رو زیرمشتولگد گرفته بود
دوختم
ماروین هیچ تلاشی برای رهایی نمیکردونگاه لعنتیش هنوز رومن بود
صدای اهنگ قطع شده بود
صدای همهمه ی جمعیتم بلند شد
شاهین بودکه ارسلان روازماروین جداکرد
نگاه ترسیده ولرزونم پی ارسلانی بودکه شاهین رومحکم پس زدو باعجله به سمتم اومد
همچی مثل خواب بود،انگار همچی رو دور کندافتاده بود
بافرو رفتن تواغوش گرمی،بغضم رهاشد
بوی خوش جنگل زیربینیم پیچید
بی معطلی دستام دور گردن ارسلان حلقه شد
به دنباله اش،دستای اونم زیرباسنم نشستوازروزمین بلندم کرد
جمعیت رو  پس زد

رمان طلسم خون153

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/21 14:36 ·

_ایرادی ندارهه

*اومد حرفی بزنه که بی توجه بهش روموبه سمت مخالفش برگردوندمو دوبارهه رقص اعصاب خورد کن اون دونفرو تماشاکردم
ماروین ولی انگارپررو ترازاین حرفابود
_ملینا بدجور مجذوب  ارسلان ادیب شدهه

سوالی نگاش کردم که ادامه داد
_منظورم ازملینا خواهرمه همونی که عفریته ی زشت خطابش کردی

لپام ازخجالت سرخ شد
_متاسفم قصد توهین نداشتم

درکمال تعجب بلندخندید
_ول کن این حرفارو،دوس داری جفتتو بچزونی

ازلحن خودمونیش بیشتراز حرفش جاخوردم

_چطور؟
_خب اگه بخوای اینکارو کنی میتونی پیشنهاد رقصموقبول کنی

باچشای باریک شدهه نگاش کردم
این بشربدجور مشکوک میزد
حس خوبی نسبت بهش نداشتم،نگاهموکه دید لبخنداطمینان بخشی زد
_نترس فوقش یه رقصه،میتونی قبولش نکنی

یه دلم میگفت قبول نکن یه دلمم لج کرده بودانگارمیخواست ارسلانوبچزونه
باتردید،دستمو تودست دراز شده ی ماروین گذاشتم
که برق چشماولبخندعجیبش ازچشم دورنموند
اهمتی ندادم
فوقش یه رقص بود دیگه
به ارومی رفتیم توپیست
باحلقه شدن دستاش دور کمرم
هینی کشیدموخواستم ازش دورشم
که سفت ترازقبل کمرموگرفت
بادست خودش دستاموروشونه ی خودش گذاشت
باقلبی ترسیده وچشای گردشدهه نگاش کردم
که خیره شد توچشام
_هیشش اروم باش گلم،اون مردک قدر جواهری مثل تورو نمیدونه
حیف تونیست توبرای ارسلان ادیب خیلی زیادی خیلی خیلی زیاد

بابرخورد خیسی لباش باگوشم
تنم لرزید
تصویری که بیشترشبیه نوارصدای ظبت شده بود،توسرم اکو شد
_قسم خوردم هرشب جلو اون ارسلان دیوث بکنمت،میدونم هنوزم مارومیپاد

_امشبه روبیخیالت میشم،بای هانی

*چشام ازفرت ترس گرد شد
اون مرد،اون فرد مجهول تواون خوابی که دست کمی ازکابوس نداشت،ماروین بود
تنم ازترس سست شد
چشام یهوسیاهی رفت

رمان طلسم خون152

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/21 14:31 ·

موهای تنم ازحرفاش سیخ شد
حقیقت کلامش اجازه ی هیچ شکی بهم نمیداد
پس بخاطرهمون کل شب نگام میکرد
میخواستم راجب اون خواب ازش سوال کنم
خوابی که ارسلان بوی جادوشو خیلی واضح احساس کرد
وگفت کارخود رافئله
همینکه برگشتم ازش سوال بپرسم باجای خالیش مواجه شدم
گیج جام شراب روبرداشتمویه نفس همه رو سرکشیدم
طعم گسش گلوموسوزوند
فکرم دائم پی حرفای رافئل بود
پس امکان تغییر سرنوشتم وجود داشت
رافئل یه جورایی میخواست اینوبهم بفهمونه
نفس عمیقی کشیدمونگاهموبه پیست رقص دوختم
بادیدن دخترخوشگلوخوش هیکلی که بالوندی به ارسلان چسبیده بودوتوبغلش تکون میخورد
چشام درشت شد
این عفریته دیگه کی بود
تنم ازعصبانیت گر گرفته بود
همون لحظه ،ارسلان دست دختره رو گرفتویه دور چرخوند
خنده ی پرعشوه ی دختره رو ازهمین دورم دیدم
چنان غرق رقص بودن که اصلا نگاه برزخی منونمیدیدن
ازجام بلندشدم برم سمتشون که جام دیگه ای جلوم گرفته شد
بدون توجه به اینکه چه کسی بهم تعارف زدهه
جاموازدستش قاپیدمو همه رویه نفس سرکشیدم

_مردتیکه ی عوضی به من میگه هرز نپر خودش دست هرچی جنده اس روازپشت بسته بااون عفریته ی زشت

_فکرنمیکردم خواهرم انقدزشت باشه

_خواهرت دیگ کدوم خریه

*بهت زدهه برگشتم عقب بادیدن ماروین ،هل زدهه به سرفه افتادم
انقدکه اون مردک عجیبویخی شروع به ضربه زدن به کمرم کرد
باصورتی سرخ شدهه ازفرت سرفه گفتم
_کافیه

_حالت خوبه

اخمی ناخداگاه روپیشونیم نقش بست
_ممنون

لبخندجذابی زدکه اگه قلبم متعلق به ارسلان نبود
شاید دلم می لرزید
_میتونم باهاتون راحت باشم؟!ازرسمی حرف زدن زیاد خوشم نمیاد البته اگه برای شمامشکلی نداشته باشه

رمان طلسم خون151

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/21 09:18 ·

بازوموچنان چنگ زدکه دردش تامغزاستخونموسوزوند
آخی ازبین لبام خارج شدکه بالحن ترسناکی توصورتم غرید
 

_ببین دخترحرومزاده ی تیمور اون روی سگ منوبالانیارکه اگه بالابیاد چنان بلایی سرت بیارم که ازبرگشتن به اینجابه گوه خوردن بیوافتی
الانم دهن گشادتوببندوبیشترازاین کفرمنودرنیار

پوزخندی زدمودستشوبه عقب هل دادم

_ازت متفرم،لعنت به روزی که دیدمت

نیشخندی زدوخیلی ریلکس راشوکشیدورفت
انگارنه انگارکه چند دیقه پیش ازحرص میخواست کله ی منوبکنه

نگاه خیسودلخورموازش گرفتموروصندلی نشستم
حس ادمایوداشتم که همچیشونوازدست دادن
من احمق ترینو کصخل ترین ادم دنیابودم که به این مرد سنگدل ،دل بسته بودم
انقداحمق بودم که باتموم حرفاوتوهیناش بازم مث سگ عاشقش بودم
بانشستن کسی کنارم،نگاهموازجمعیت گرفتموبه کنارم دوختم
بادیدن رافئل لبخندکوچیکی رولبام نشست
این مرد برخلاف ادمای دیگه بهم حس خوبی میداد
یه حسی مثل اعتماد
متقابلالبخندی زدو جام شرابی ،جلوم گذاشت
_بازکه کشتیات غرق شدهه

جالب بودهمیشه سربزنگاه میرسید
سری قبلم وقتی ازدست ارسلان دلخوربودم پیداش شد
_چیزی نیست

خنده ای کرد
_بیخیال ماخودمون اینکاریم،مارو رنگ نکن،چیشده باز این رفیقمون دلتوشکوندهه

_شکوندهه؟! هه رسما باتریلی ازروم رد شدهه

_این عادت مسخره ی ارسلانه زیاد جدیش نگیر عادت دارهه بجای ابراز علاقه طرفوباخاک یکسان کنه

*حرفی نزدم که ادامه داد
_بیخیال غصه نخور،ازالانت لذت ببر ،ماکه ازآینده خبرنداریم شایدامروزت بشه حسرت فردات،هوم پس بیخیال همچی مهم خودتی مهم احساسته ،حرف ارسلان یابقیه چه اهمیتی دارهه یاحتی فکرشون

جاموتودستم بازی دادم
_نمیدونم ،واقعاگیجم، نمیدونم چیکارکنم نمیدونم چی میخوام اصلاموندم چی خوبه چی بد

به شوخی گفت

_شایدخیلی کلیشه ای باشه اماهمیشه جواب میدهه،به صدای قلبت گوش کن ببین اون چی میگه،مطمعن باش راه درستوپیدامیکنی

حس خوبی ازحرفاش بهم دست داد
لبخندبزرگی به روش زد
_مرسی،واقعاحالموخوب کردی

چشمکی زد
_این حرفاچیه،توام جای خواهرنداشتم

بایاداوری نگاهای خیره اش تومهمونی که قبلا رفته بودیم سوالی که به ذهنم اومدوپرسیدم
_شکی به درستی حرفت ندارم امامیشه بپرسم دلیل اون نگاهای خیره ی قبلنت چی بود

نگاهشوازم گرفتونیمچه لبخندی زد
دیگه ازاون لحن شوخش خبری نبود
_فکرکنم ارسلان بهت گفته باشه من میتونم اینده روگاهی وقتاببینم،یه چیزه لحظه ایه،اون شب وقتی تورودیدم،آینده ات رو دیدم،امانمیشه گفت چیز معینی بود،تصویرایی که هرباربادیدنت جلوچشم میومد،باهم همخونی نداشتن،یه جورایی انگارسرنوشتت بی ثبات بود
 

رمان طلسم خون150

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/21 09:12 ·

این صدارو،کجاشنیده بودم
پوف بیخیال،حتماتوهم زدم ارعه
نگاهموازنگاه خیرهو ترسناک مردمقابلم گرفتم
نمیدونم چی تووجودش بوداینجوری تنوبدنمومیلرزوند
بی ارادهه بازوی ارسلانوکه باهمون مردک ماروین ،درحال حرف زدن بود،چنگ زدم
برگشت سمتم،سوالی نگام کرد
نگاه ماروین هم همزمان بهم دوخته شد

لبخندمصنوعی زدم
 

_من خسته شدم،بریم بشینیم

ارسلان متقابلالبخنداجباری زدوبالحن حرصی غرید
_عزیزم مگه نمیبینی داریم حرف میزنیم

اومدم حالشوبگیرم یه جواب درستودرمون بدم بهش که ماروین جفت پاپریدوسط حرفموبالحن عجیبی گفت
_ایرادی ندارهه میتونیم بعدا ادامه بدیم،اریکاجان روهمراهی کن

ارسلان سری تکون دادوباگرفتن دستم،به سمت مخالف اونا راه افتاد
صدای عصبیش روکه انگاربیشترباخودش حرف میزدتامن ،روشنیدم

_مردتیکه کون نشور،سن نوحو دارهه لاشخور.....

بقیه حرفاشونشنیدم
ازحرصی که میخورد،ریزخندیدم
اون الان رومن غیرتی شدهه بود
توکونم عروسی بود،نیشم بازشدکه باصداش دم گوشم
لبخندم ،به ثانیه نکشید،جمع شد

_بهت هشدار داده بودم جنده بازی درنیاری،بازم میگم خوب گوشای کرتوبازکن ،پاتوکج بزاری عشوه خرکی بیای واسه مردای اینجا،به ارواح مادرم،بلایی سرت میارم،که دیگه هوس هرز پریدن به سرت نزنه

لحن تحقیرکننده وبدش
چنان عصبیم کردکه باحرص دستشومحکم پس زدم
بغضی که بی ارادهه توگلوم نشسته بودوقورت دادم
بانفرت زل زدم توچشاش
_حق نداری به من توهین کنی عوضی،تقصیرمن چیه توهرچی لاشیه رو تومهمونی کوفتیت دعوت میکنی،بعدم من هرکاربخوام میکنم،توام هیچ غلطی نمیتونی بکنی
 

رمان طلسم خون149

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/20 12:14 ·

درحالی که فکرم مشغول بود،شروع به سابیدن تنوبدنم کردم
بعدازیه دوش طولانی ازحموم بیرون اومدم
باحوصله موهاموسشوارکشیدموشونه کردم
موهام چون لختوصاف بود،نیازی به حالت دادن نداشت
میزارایشم پرشدهه بودازلوازم ارایشی
به اصرار پری برای اماده کردنم گوش نکردمواخرقانع شدخودم حاضرشم
شروع کردم به میکاپ کردن
بعدازنیم ساعت ،راضی ازظاهرکه حسابی تغییرکرده بود
پیراهن مجلسی  مشکی رنگ رو ازتوکاور دراوردموپوشیدمش،
امادهه بودم
ساعت۸شب رونشون میداد
زیاد دیرنکردهه بودم
ازاتاق بیرون اومدم
صدای موسیقی بی کلام کلاسیک،گوشمونوازش میکرد
اروم ازپله هاپایین اومدم،وسطای راه بودم که بادیدن ارسلان پایین پله ها ماتم برد
چقد کتوشلواربهش میومد
شرط میبندم نگاهای زیادی امشب،بهش خیرهه بشه
بادیدنم لبخندی که بیشترشبیه به پوزخندمعروفش بود،زد
لبخندی رولبای درشتورژ زده ام نشوندم
اروم اروم پایین اومدم
برق نگاه ارسلان،نشون ازراضیتش میداد
بارسیدن بهش،دستشوبه طرفم دراز کرد
شیطونه میگه دستشونگیرجلوجمع خیتش کن
برخلاف فکرم،دستموتودستش گذاشتم
ازگرمی بیش ازاندازه اش تنم گر گرفت
ازپله هاکه دورشدیم نگاهم پی جمعیت مردوزنی بودکه
تعدادیشون درحال رقصوتعدادیشونم درحال حرف زدن بودن

_حواست به رفتارت باشه،امروز توفقطوفقط به عنوان جفتم به همه معرفی میشی،اگه بخوای پارو دمم بزاری اعصاب نداشتمو بگایی ،دهنت سرویسه

چپ چپ نگاش کردموسرموازش دورکردم
 

_حالاکه نمیخوای پارو دمت بزارم،زیردستوپام ولش نکن

*اخمی کرد،اومدحرفی بزنه که بااومدن رافئل ساکت شد
 

رافئل پرانرژی گفت

_به ارسلان خان،دلمون واست تنگ شدهه بودپسر،گفتم دیگه کلا ازیادت رفتم

ارسلان نیشخندی زد
_نترس چه بخوام چه نخوام بایدببینمت،شایدبه یه دردخوردی

رافئل بلندخندیدوروبه من گفت
_سلام عرض شدبانو،میبینی چی میگه،اگه به دردش نخورم که اسمم نمیارهه

بالبخندنگاش کردم
_سلام،خوش اومدین،والاچی بگم دوست شماست

ارسلان دستموفشورد

_رافئل حوصله اتوندارم

نگاهی بهم انداختوروبه من ادامه داد

_بریم عزیزم

عزیزم گفتنای این بشرازصدتافوش خارمادرم بدتربود
بی حرف به سمت جمعی ازمردا،رفتیم
بارسیدن بهشون ،دهنم بازموند
سه تامرد کت شلواری باهیکل درشت گوشه ای ازسالن مشغول گپ زدن بودن، هرسه تاشون بشدت جذاب بودن
بهشون میومد،سی سیوخوردهه ای سالشون باشه
ولی خب مطمعن بودم سنشون بیشترازاین حرفاس

ارسلان مشغول خوش امدگویی شد
منم فقط سلام کردم
یکی ازاون سه مردکه نگاه نافذوسیاهش دائم روبدنم میچرخید
روبه ارسلان پرسید
_آلفای جوان معرفی نمیکنی این خانم زیبارو

فشاردست ارسلان رودستم بیشترشد
بادیدن صورتشواخمای غلیظش هنگ  کردم
اخی که تواوج رهاشدن ازدهنم بودروخفه کردم

چش شد یهو،قاطی دارهه بخدا
 

ارسلان روبه اون مردعصبی گفت
_جفتم اریکا

مرد دستشوبه سمتم درازکرد
باتعلل دستموتودستش گذاشتم که خم شدوبوسه ای رودستم نشوند
ناخداگاه لرزیدم
نه ازلذت بلکه از ترس
بدنم بی ارادهه بهش واکنش نشون داد
نگاه خجالت زدهوترسیدموبهش دوختم که لبخندبزرگی زد
_ماروین هستم لیدی زیبا

بیشتراز اسمش ازصداش تعجب کردم
این صدابشدت برام اشنامیزد