رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون213

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/7 10:44 ·

~اریــــکــــا~

باصدای زنگ در، از صفحه ی خاموشTvچشم برداشتم
احتمالا خاتون بود چون بابا این وقت روز نمیومد خونه،ازجام بلندشدم به سمت درب رفتم
بیخیال درو بازکردموبدون نگاه کردن بهش غرزدم

_خاتون کجابودی ازصب یه خبرندادهه صبح خروس خون بلندشدی رفتی اصلا....

_ عشقم واقعاکه خوش امدنمیگی به شوهرت


باشنیدن صدای ماروین،ترسیده هینی کشیدمو برگشتم سمت در
ماروین درحالی که درو میبست باخنده ی مضخرفش زل زدهه بودبهم
ترسیده ازحضور یهوییش قدمی به عقب برداشتم
_تو...تواینجا..چه غلطی..میکنی

بی حرف سرتاپاموبانگاه هیزش براندازکردوبه سمتم قدم برداشت
ازترس زبونم بنداومده بود
تنهاکاری که ازم برمیومد عقب عقب رفتن بود
انقدجلو اومدومن عقب رفتم تاجایی که پشتم به دیواربرخوردکرد
باچشای گشادشدهه ازترس مثل شکاری که گیرشکارچیش افتادهه باشه نگاش میکردم که چسبیده بهم وایستاد
دستشوجلو اوردتا موهاموعقب بزنه که سریع سرموعقب کشیدم
نیشخند ترسناکی زد
_عاعا نداشتیما،فردا قرارهه زن رسمیوقانونیم بشی،اون موقعم میخوای فرارکنی ازم ازمن ازشوهرت

ازلفظ شوهر صورتم جمع شدوبااخم زدم تخت سینه اش

رمان طلسم خون212

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/6 11:15 ·

ارسلان ناباور لبخندزد لبخندی عمیق که کمترکسی ان را دیدهه بود
اریکاازاو بارداربود،توباورش نمیگنجید،مگرمیشد،بایاداوری رابطه های انگشت شمارشان به فکر فرو رفت،هیچوقت جلوگیری نکرده بود پس امکانش بود،لبخندش اوج گرفت
چه خبری ازاین بهترمیتوانست ،حالش راخوب کند
باخودعهد بست هرطورشدهه عروسی فرداشب راباخاک یکسان کند
این قول را زمانی به خود دادکه خبرپدر شدنش را شنید

_خاتون یه ثانیه ام ازش چشم برنمیداری فهمیدی،ممکنه بخواد بچه رو بندازهه،بعدم اگه هنوز نمیدونه چیزی بهش نگو،سمانه رو باهات میفرستم بیاد هم کمک دستت میشه هم مطمعن میشم که بچه ای درکارهس یانه

_چشم آقا مثل چشام ازش مراقبت میکنم

ارسلان سری تکان دادوسمانه را صدازد
باامدن سمانه،ارسلان انهارا به همدیگرمعرفی کرد
خاتون بادرک نقشه سری تکان دادو روبه ارسلان بااطمینان گفت
_خیالتون راحت سمانه خانم رو به عنوان دخترم میبرم باخودم کسی شک نمیکنه مطمعن باشید

*ارسلان سری تکان دادو گفت
_قبل ازاومدن اریا سمانه باید کارش تموم شدهه باشه

*روبه سمانه ادامه داد
_زود چک کن حامله اس یانه تابلو بازیم درنیار،بعدتموم شدن کارت به یه بهونه بزن به چاک،اریا ازده متریتم رد شه بوتو حس میکنه وبگامیریم

(گرگینه ها وخون اشاما بوی همدیگرو سریع تشخیص میدن)

سمانه چشم بلندبالایی به آلفایش گفتوبعداز دقایقی همراه نازنین خاتون، ازعمارت خارج شدند
به فکر فرو رفت
باید حتما از گفته های خاتون مطمعن میشد وکی ازسمانه بهتر که باقدرتی که داشت میتوانست بالمس شکم زن متوجه جنین داخل شکمش شود
سمانه یکی از طبیب های گله بودکه درکارش، قدرتودقت بالایی به خرج میداد
نفسی گرفت
باکشیدن نقشه ای بی نقص درذهنش،نیشخند بزرگی بر روی صورتش نقش بست

رمان طلسم خون211

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/6 11:11 ·

برگشت سمت پیمانی وحامدی که باصدای ارسلان ،به داخل عمارت امده بودن
بلندترازقبل فریادزد
_د شما لندهورا به چه دردمیخورین،مفت خوری،واسه چی حواستون بهش نبود

*خاتون  که بشدت از ارسلان میترسیدوبدجورازش حساب میبرد ،میان کلامش پرید
_آقابخدا واجب بود وگرنه نمیومدم اینجا،اصلاخودتون گفتین هرخبری که به دردتون بخورهه رو سریع بهتون برسونم

_زنیکه چی داری بلغور میکنی واسه خودت،اریای کوصکش یه درصد بو ببرهه واسه من جاسوسی میکنی سرتومیبرهه هیچ دیگه هیچ خریو به خونش راه نمیدهه اینومیخوای تو

_نه ارباب

_هیشش ببند،سری بعت قبل از هماهنگی باهام بیایی اینجا قبل ازاریا خودم دخلتو میارم،حالا بنال ببینم چه خبرمهمی برام داری

زن ترسیده اب دهانش رافرو داد،میترسید اشتباه کرده باشدواین همه خطر را الکی به جون خریده باشد،وقتی نگاه سرخومنتظر ارسلان را دید تردید راکنارگذاشتو اهسته گفت

_آقاجان این دختر،این دخترحامله اس اقا

ارسلان ابرویی بالاانداختوبیخیال پرسید
_کدوم دختر ؟
_اریکارومیگم اقا

ارسلان حرف زن راشنیداماقادر به درکوفهم ان جمله نبود
نگاه تیزش رابه زن دوختوهشدارامیزگفت
_ببین خاتون خالی بسته باشی یا یه چیزی رو هواپرونده باشی ....

نازنین خاتون هول زدهه میان کلامش پرید
_اقا بخدا دروغ نمیگم،من کنیزشمام ازوقتی جون پسرمونجات دادین من ازاون روز تااخر دنیا بهت مدیونم چرا بایدبهتون دروغ بگم

عصبی بلندغرید
_ول کن این کوصشرارو یه باردیگه بگو چی گفتی چیشد،اصلا ازکجافهمیدی حامله اس
_آقاجان گلاب به روتون چندروزهه همش بالامیاورد،من خودم  مامام ازصدکیلومتری تشخیص میدم که کی حامله اس چندماهه اشه بچه اش دخترهه یاپسر،دیگه اینوکه خودمم معاینه کردم،نبضش دوتامیزد رنگوروشم بزنم به تخته واشده،تازگیام غذا زیاد میخورهه
 

رمان طلسم خون210

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/6 11:08 ·

~دانای کل~

بااعصابی داغون راهی خانه شد،این چندوقت حالوحوصله ی خودش رانداشت چه برسد به کارهای دیگر
مثل هر روز سری به گله زدهه بودوکارهایش راسروسامان دادهه بودوحالا فقط دلش میخواست زودتر به خانه برگردد
نیروی عجیبی اورا به سمت خانه میکشید
گویی اتفاقی افتادهه که این چنین بی تاب بود
حال خود رادرک نمیکرد ازوقتی اریکارفته بودچیزی  در درونش تکان خورده بود،عجیب بوداما احساس تهی بودن میکرد
انگار همچیزش را ازدست داده بود
پوزخند تلخی به افکارش زد
_مردشور ریختتوببرن ارسلان یکی ندونه فکرمیکنه عاشق این دختره بودی اینجوری بهم ریختی،تواومدهه بودی نابودکنی له کنی بری اما ولی انگاری برعکس شد کیرخوردی بدجورم خوردی

خسته شده بود ازجنگیدن بین دلوعقلش، باخودش که رودروایسی نداشت اون دل باخته بود بدجور هم دل باخته بودوقرارنبود حالا حالاها کم بیاورد،میخواست برای بدست اوردن ان دختر یکدنده ولجباز تلاش کند،هرچند دخترک زبون درازش اب پاکی را روی دستش ریخته بود
بارسیدن به عمارت ،حامد در را برایش بازکرد
همینکه داخل شد،شاهین جلویش سبزشد،وقتی دید شاهین قصد کنار رفتن از جلوی راه را ندارد عصبی غرید
_بکش کنار مث عجل ملق وایستادی جلوم

شاهین باکمی استرس گفت
_میرم عقب فقط بازقاطی نکن،جلوجلوبگم بااون بنده خدا بد حرف نزنی
_شاهیننن نرو رواعصابم بنال ببینم چیشدهه
_خاتون اومدهه دیدنت اما حرف مهمی....

ارسلان اجازه ی کامل شدن جمله اش راندادوبااعصبانیت شاهین راکنارزدو داخل شد
بادیدن خاتون که رومبل درخودش جمع شدهه بود دادزد
_مگه اینجاخونه ی باباته هردیقه اینجاپلاسی
_اماآقا...
_اماوکوفت بهت نگفتم تو ملع عام نیااینجا
 

رمان طلسم خون209

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/5 10:16 ·

تموم روز تواتاقم بودم،تنهاموقعه ی صبحونه وناهاراونم چون باباخونه نبود ازاتاقم بیرون میومدم
حالم بهترشدهه بود
دیگه سرگیجه نداشتم اما هنوزم یوقتا حالت تهوع بهم دست میداد
باصدازدنای خاتون بالاخرهه ازاتاق بیرون اومدموراه اشپزخونه رو درپیش گرفتم

_اومدی تی بلا می سَر،بیا برات ماهی کپور سرخ کردم اقا گفت خیلی دوس دارین

سری تکون دادم
_دستت دردنکنه خاتون خیلی وقته نخوردم
-نوش جانت عزیزکم

بااشتیاق کمی برنج کشیدموتیکه ای ازماهی رو برداشتم
بالذت قاشق رو سمت دهنم بردم که بوی زمختوبدماهی حالمو بدکرد
صورتم از بوی بدش جمع شد
_خاتون این ماهی چراانقد بومیدهه نکنه فاسدشو خریدی

خاتون بانگرانی نگام کرد
-نه بخدا خانم جان خودم رفتم بازار تازه اشو خریدم

مکثی کردوتیکه ی دیگه ازماهی توبشقابم گذاشت
_منم ازهمین قسمتش خوردم بخورین این یکی دیگه بو نمیدهه مطمعنم

بی حرف قاشقم رو ازغذاپرکردمو سریع داخل دهنم گذاشتم
بوی بدش،باعث شد لقمه تودهنم سنگ بشه 
اه چرا این مزه رو میداد
برای اینکه خاتون ناراحت نشه بزور قورتش دادمو قاشق بعدیو پرکردم 
همینکه نزدیک دهنم اوردموبوش تودماغم پیچید
بی ارادهه حالم بهم خورد
سریع قاشق رو رومیز پرت کردمو دویدم سمت دسشویی
درو بسته نبسته خودمو به روشویی رسوندمو
هرچی خوردهه نخوردهه رو بالااوردم

_خانم جان خانم چیشد،خدامنومرگ بدهه چیشدخانم جان


نمیتونستم جواب خاتون رو بدم،پشت سرهم عق میزدم،انقدعق زدم تابلاخرهه اروم شدم
ابی به صورتم زدمو بارنگوروی زرد شدهه از دسشویی بیرون اومدم

خاتون بادیدنم بانگرانی اومدسمتم
_خوبین،چیشدیهو 
_خوبم خاتون خوبم شلوغش نکن

دستموگرفتودرحالی که به سمت کاناپه میکشوندتم گفت
_چیچیو خوبی،مادر رنگ به رو نداری،بیابشین ببینم

ازلحن خودمونی خاتون لبخندبی جونی رولبام نشست
بی حرف نشستم که دستشورو پیشونیم گذاشت
بعددستمو تودستش گرفتوانگشتشو رومچ دستم فشارداد
چشاشوبستو دقایقی توهمون حالت موند
گیج نگاش کردم
داشت دقیقا چیکارمیکرد
_چیکارمیکنی خاتون

خاتون لبخندعجیبی زد که ازچشمم دورنموند
_چیزی نیست،فقط نبضتونوگرفتم،خداروشکرمشکلی ندارین

باتعجب نگاش کردم
_مگه شمادکترین خاتون

هل زدهه گفت
_نه خانم جان دیگه چی،فقط ازرونبض ضربان قلبتونو شمردم،اینوازمادرخدابیامرزم یادگرفتم

سری تکون دادمو ازجام بلندشدم
درحالی که به سمت اتاقم میرفتم گفتم
_خاتون من میرم بخوابم دلم یکم دردمیکنه
_چشم شمابرید منم براتون یه چای نبات بیارم بخورین بعد بخوابین
_دستت دردنکنه پس من رفتم

*****

رمان طلسم خون208

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/5 10:12 ·

*رومبل لم دادموTvرو روشن کردم
چیزجالبی نمیدادکه بخوام فکرموبرای چنددیقه ام که شدهه مشغول کنم باهاش
گوشیموازجیب شلوار لیم دراوردم
چیزخاصی نداشتم توش
روقسمت گالری رفتم
بادیدن سه چهارتاعکسی که تو پوشه ی دوربینم بود،ناخداگاه بغض کردم
باانگشتم عکس رو لمس کردم
با بازشدن عکس،بغضم بی صدا ترکید
تصویراخمالود ارسلان قلب بی جنبه امو به درداورد
این عکسارو وقتی حواسش نبود قایمکی گرفته بودم
باانگشتم چشای قشنگشو لمس کردم
چقد دلم میخواست یه بارم که شدهه چشاشو ببوسم اما عمر باهم بودن ما انقد کوتاه بودکه هیچوقت قسمت نشد
انقد دلتنگش بودم که تابخودم بیام،شماره اشوگرفته بودموتماس درحال وصل شدن بود
باهیجانواسترس منتظر ،بوق های پی درپی روگوش میکردم
این خط جدیدم بودو شماره امو نداشت
_الو
باشنیدن صدای گرفته اش ،ضربان قلبم بشدت بالارفت
بااشتیاق گوش سپردم به صدای بمش

_الووبفرمایید
_الووووصدامیاد، کری چرا جواب نمیدی
_کوصخل پلشت یه باردیگه زنگ بزنی ،دهنتومیگام

*باقطع شدن تماس
گوشیو از گوشم فاصله دادم
لبخندکمرنگی رولبام نقش بست
هیچوقت فکرشم نمیکردم باشنیدن فوشای ارسلان تااین حدخوشحال بشم

***
سه روز بعد

چهار روز از اون شب کذایی میگذشت
سه روز دیگه قراربودعقدکنم 
دیگه چیزی برام مهم نبود
نهایت بعداز عروسی خودموخلاص میکردم
قسم خوردهه بودم نزارم انگشت اون بی همچیز بهم بخورهه
تواین چندروز خداروشکر بابابه خواسته ام احترام گذاشتو ازماروین خواست تاروز عروسی سراغم نیاد
خودشم زیاد کاری به کارم نداشت

رمان طلسم خون207

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/5 10:09 ·

_اماخانم جان....


نموندم تا دوبارهه سین جینم کنه
پاتندکردم ازپله هابالارفتم
تابه اتاقم رسیدم
داخل شدمو درو پشت سرم قفل کردم
به عادت همیشگیم خودمو روتخت پرت کردم
بغضم اینبار باصدای بلندی شکستو هق هقوجیغ دردناکم روبالش خفه شد

****
_ خانم جان صبحانه حاضرهه 
باصورتی رنگ پریدهه روصندلی جا گرفتم،صبح باهمون حالت تهوع و سرگیجه بیدارشدم
انقدعق زدهه بودم معدم دردگرفته بود

شیری که جلوم گذاشتو به سمتش هل دادم
_خاتون بی زحمت برای من اب پرتقالو پنکیک درست کن،میلم نمیکشه به صبونه

خاتون لبخندی زد
_چشم خانم جان الساعه،اب پرتقال رو که گرفتم الان ازیخچال درش میارم ،پنیکیکم دودیقه ای میپذم

بی حرف سری تکون دادم که مشغول شد
بعدازدقایقی لیوان اب پرتقالو بشقاب حاوی پنکیکموجلوم گذاشت
بعدازاون همه گشنگی دادن به خودمواستفراغ ،یکم اشتهام بازشده بود
شروع به خوردن کردم
تموم که شد تشکری کردموازجام باندشدم
نبودن باباتوخونه باعث شده بودیکمم شدهه نفس راحت بکشم
امیدوارم حالاحالاهابرنگردهه
اومدنش مساوی باحضورنحس ماروینه خداکنه  هیچوقت دیگه ریخت مضخرفه اشو نبینم

_خانم جان ناهارچی درست کنم

بی حوصله لب زدم
_من چمیدونم خاتون هرچی میخوای درست کن
 

رمان طلسم خون206

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/5 10:05 ·

مهمونا یکی یکی میرفتنو بابا با خوشرویی راهیشون میکرد
ماروینم درحال حرف زدن بازیردستاش بود
دلم اشوب بودوسرگیجه اومونموبریده بود
دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم
بی حال از جام بلندشدم
باقدم های سست شده  ناشی از سرگیجه و حالت تهوع به سمت دستشویی رفتم
به روشویی که رسیدم لحظه ای چشام سیاهی رفتو تابه خودم بیام تموم محتویات معدم بالااومد
دقایق طولانی درحال عق زدن بودم
لعنتی انگار معدم تا ازجاش کندهه نمیشد از بالااوردن دست برنمیداشت
یکم که بهتر شدم
شیرابو بازکردمو شروع به شستن صورت ارایش شده ام کردم
نگاه بی جونم رو به اینه دوختم
رنگ صورتم باگچ دیوار فرقی نداشت،زیرچشام ریملو دور لبم رژ پخش شده بود
چقد شبیه به دلقکاشده بودم
دلقکی که امشب سخت ترینو دردناکترین کارو تو عمرش انجام داد
من  من لعنتی قلب کسیوکه مث سگ میپرسیدمش رو بدجور شکوندم
غرور مردونه اشو خوردکردم
ودردناکت ترازهمه این بودکه حالا اسم مردی که بشدت ازش بیزار بودم روم بود نه کسی که دوسش دارم
اشکایی که به عادت همیشگی روی صورتم مهمون شده بود رو باپشت دستم پاک کردموازدسشویی بیرون اومدم
همینکه بیرون اومدم 
خاتون جلو روم سبزشدو بانگرانی نگام کرد
بادیدن سرو وضعم  لپشو چنگ زد:
_ خاکَ می سَر،چیشده خانم جان،تی  جان ره بیمیرم،چیکارکردی باخودت

لبخندی که بیشترشبیه به پوزخند بود تحویلش دادم
_خوبم خاتون خوبم
_خودم شنیدم خانم جان صدای عق زدنتونو خدایی نکردهه مسموم که نشدین

به سمت پله ها راهمو کج کردم
_به کسی حرفی نزن نمیخوام الکی نگران بشن،به باباهم بگو میرم بخوابم مزاحمم نشن

رمان طلسم خون205

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/4 10:06 ·

ساکت به ارسلانی که هنوز تویه قدمیم بود نگاه کردم که اخمی کردوموچ دستمو گرفت
_بیشترازاین تواین خراب شده نمیمونیم

درمقابل نگاه بهت زده ام حرکت کرد
باسرعت زیاد منوپشت سرخودش میکشید
که تموم قدرتموجمع کردمو پاروی دل بی صاحابم گذاشتم
وایستادم که به تبعیت ازمن ایستادو برگشت سمتم
سوالی نگام کردکه  دستشو محکم پس زدم
_من جایی باهات نمیام،برو ارسلان خواهش میکنم برو،دیگه ام برنگرد

*ناباور نگام کرد
انگارشک داشت درست شنیده باشه

_چی..چی گفتی تو

باگریه جیغ زدم
_دارم میگم دوست ندارم نمیخوامت بروو،هیچوقت دیگه نیاسراغم

باسیلی که توسمت چپ صورتم فرود اومد،لال شدم،صورتم ازبه گز گز افتاد،اماسوزش سیلی خیلی کمتراز سوزش قلبم بود،اصلاشوکه نشدم شایدچون منتظراین سیلی بودم،این حقم بود
دستموروگونه ام گذاشتموباچشایی که از گریه دودو میزد نگاش کردم که بانفرت سرتاپاموبرانداز کرد
بالحنی که اصلاشباهتی به قبل نداشتو سردیونفرت ازش موج میزدگفت
_حالم ازت بهم میخورهه ،روی واقعیتو نشون دادی هه البته از دختراون حرومزادهه ازاین بیشترانتظارنمیرفت، گمشوازجلوچشم،عقم میگیرهه ازقیافه ی نحست،یالابرگرد برو به جنده بازیت ادامه بدهه دختره ی دوزاری

باتموم شدن حرفش برگشتوباتموم سرعت سالن رو ترک کرد

همهه هابلندشد
تموم کسایی که تاالان ساکت بودن
شروع به حرف زدن کردن
هرکسی چیزی میگفت
صداهاشون توسرم پخش میشد
_دیدی دختره ی خراب رو چه راحت جفتشوفروخت
_اره بابا حیف ارسلان خان،همه ی دخترا تونخشن 
_چه خوب زدش دلم خنک شد
_بنده خدا دخترهه چرا زدتش
_بیچارهه ارسلان خان دخترهه توجمع سکه ی یه پولش کرد


باقدم های سست شدهه
درحالی که اشکام بی امون ازصورتم میچکیدوسرم بشدت گیج میرفت
جمعیت روکنارمیزدمو به سمت جلوحرکت میکردم
یه نفراومدسمتمودستموبین دستاش گرفت

_افرین کارت حرف نداشت ،خوب چزوندیش

سرموبلندکردمونگاه خسته امو به ماروینی که پشت سرهم حرف میزد دوختم
بی حال دستمو ازدستش بیرون کشیدم

دقایقی بعد بابا من رو نامزد رسمی ماروین اعلام کردوحلقه  ای رو که برام حکم طناب دارو  داشت  رو دستم کردن

 

 

رمان طلسم خون204

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/4 09:57 ·

صدای باباتوجه اموجلب کرد

_خانم ها آقایون اول ازهمه بخاطرحضورتون دراینجا بینهایت متشکرم

مکثی کردوادامه داد
_امشب اینحا جمع شدیم تا درحضور شما قبایل و اعضای رسمی محفل، اعلام کنم که دخترم اریکا رو با داماد اینده ام ماروین محتشم.....


_استپپپپپ ،همونجا استپ کن


باصدای بلند ارسلان،باباساکت شد
نگاه نگرانومشتاقم رو بهش دوختم
باحس نگاهم،نگاهشومستقیم بهم دوخت
چیزی که تونگاهش میدیدم شایدبیشتراز ده تاحس مختلف درونش نهفته بود،چیزی مثل دلتنگی،عشق،غم،اعصبانیت
نگاهش رنگ جدیت گرفت
همه با دهن بازبه مردمن خیرهه بودن
که بابا عصبی غرید
_تواینجاچه غلطی میکنی

صدای خش دار ارسلان قلبم رو برای هزارمین بارلرزوند
_داری زن منو بایه بی ناموس نشون میکنی توقع داری ساکت باشم،اریکا جفت منه همگی اینوخوب میدونین،منم اجازه نمیدم جفتم رو به این کوصکش بدی

بابانفس عمیقی کشید
میدیدم چقد سعی میکنه اروم باشه اما نمیتونست
بااسترسونگرانی نگاه اشک الودم بین بابا وارسلان درگردش بودکه بابا بااطمینان گفت
_وقتی اریکا راضیه طبق قانونمون میتونه بامرد دیگه ای ازدواج کنه درسته جفت توبود ولی چون عقد نکردین حق انتخاب دارهه باهرکسی که بخواد میتونه ازدواج کنه

ارسلان به ثانیه نکشید اخم غلیظی کرد
ازصدای بلند نعره اش تنم لرزید
_خفه شو بی ناموس اصلاتوناموس حالیته شرف حالیته اگه حالیت بود زن منو دو دستی تقدیم مرد دیگه ای نمیکردی،قانون،قانون به یه ورمم نیست،قانونو کی تعیین میکنه امثال توی پوفیوسو این مردتیکه ی لاشی تعیین میکنین

*قطره ای اشکی ازچشمم چکید
درد کشیدنوعذابشو تو تک تک کلمه هاش میتونستم حس کنم
قلب لعنتیم دائم وجودشو فریادمیزد
*نگاه خیسونگرانمومستقیم بهش دوختم که درحضور جمع به سمتم پاتندکرد
تابهم رسید سرم روکج کرد
گیجومتعجب یه وری نگاش کردم که موهاموازرو شونه ام کنارزدوباانگشتش تتوی نشونه ام رو لمس کرد

_چشای کورتوبازکن اریا،ببین این دختر جفت منه،مال منه ومن مالمو به هیچ احدوناسی به هیچ مادرقهبه ای نمیدم

صدای دادبابا کلامش روبرید
_جفتت بود،حالا دیگه نیست اون نشونیم که ازش دم میزنی بعداز ازدواجش خود به خود ازبین میرهه

ارسلان ازشدت اعصبانیت نفس نفس میزد
دست لرزونمو رو دستش گذاشتم تا ارومش کنم
نگاه طوفانیوسرخش که بهم افتاد
بالحن ارومی گفت
_اریکا بهشون بگو نمیخوای تن به این ازدواج بدی،زودباش به این دوتابی همچیز ثابت کن این ازدواج کوفتیونمیخوای

نگاه لرزونمو به چشای منتظرش دوختم
همه انگارمنتظربودن تامن حرفی بزنم
اینبارسرچرخوندموبه بابا  وماروینی که ازشدت اعصبانیت سرخ شدهه بودوساکت درحال تماشام بود،نگاه کردم
ماروین باچشاش برام خطونشون میکشید
همینکه اومدم حرف بزنم ماروین بالحن حرصیومثلا مهربونی گفت
_بهش بگو نمیخواییش اریکا،بگوکه چقد همودوس داریم نترس عزیزم من پیشتم

لحظه ی چشاموبستم
فقط من میتونستم تهدید روبسته ی اون جمله رو تشخیص بدم
فقط منی که بینهایت از اینکه نکنه بلایی سر عشقم بیاد
این جمله ی لعنتیو درک کردم
چشامو که بازکردم
اشکام سرازیرشد

رمان طلسم خون203

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/4 09:50 ·

جلواومدوتابه خودم بیام کمرم روچنگ زدودستای کثیفش دورم حلقه شد
_فعلاهیچ قبرستونی نمیری تا نامزدیمون اعلام بشه
_خدالعنتت کنه
_معدب باش عشقم

باانزجار روموازش گرفتم
همینکه رومو برگردوندم نگاهم تونگاه خیره ی مردی که حضورش اینجابرام ازهرچیزی بیشترغیرممکن بود،دوخته شد
بادقت بیشتری نگاش کردم
ازم دوربوداما مطمعن بودم خودشه
قلبم برای لحظه ی نکوبید
خودش بود،ارسلان بود
اومدهه بود
باورم نمیشد
اما واقعااومدهه بود
چطور ممکنه
یعنی باورکنم بخاطرمن اومدهه
یانه بابادعوتش کردهه
*بااومدن بابا کنارمون،نگاه خیره وهیجان زده امو ازش گرفتم
خداکنه جلونیاد ،نمیخواستم بخاطرمن اسیب ببینه
بغض لعنتیموکه درحال خفه کردنم بودرو به سختی قورت دادم
بابا جلواومد
که ماروین بالاخرهه دست کثیفشوعقب کشید

اول با ماروین دست داد بعد برخلاف میلم جلواومدوپیشونی منوبوسید

_خب الان وقتشه همه منتظرن تازودتر مراسم انجام شه وحلقه دست هم کنید

ماروین لبخندشیطانیشو به رخ کشید
_پس منتظرچی هستی شروع کن اریاخان

باباتک سرفه ای کردوبازدن چندتقه به جام شرابش توجه  همه جلب کرد،همگی ساکت شدن
نگاهای سنگین زنومردای حاضر،بهم دوخته شده بود
اما سرموبلند نکردم ،نمیخواستم بادیدن دوبارهه ی ارسلان بزنم زیرگریه وهمچیوخراب کنم